تَق توق شَتَرَق
_اخ خدا بگم چیکارت کنه مگه سهم باباتو خوردم انقد محکم منو پرت میکنی.
_ کی اونجاست؟! اهای تو کی هستی که با من حرف میزنی؟!
_ همین جا هستم. پایین رو نگاه کن.
دخترک سرش را خم میکند و به پایین خیره می شود. چیزی چشمش را نمی گیرد. سرش را بلند می کند و داد می زند : « هی تو، فکر کردی خیلی بامزه ای؟!»
_ مزه رو نمی دونم اخه یادم نمیاد کسی منو خورده باشه.
_ دارم بهت میگم کجایی
بعد محکم به سنگ نزدیکش لگدی می زند.
سنگ همانطور که در هوا در حال پرواز است با صدای بلندی داد می زند : « هی یکم آدم بااااااااش»
تَرَق تُروق شَتَرَق محکم به زمین می خورد. زیر لب می گوید : « وای خدا فک کنم سرم داره می ترکه.»
_ خودت آدم باش. بفهم چی داری میگی
_ حقیقتا با این چیزی که از آدما دیدم اصلا دلم نمیخواد آدم باشم. هی سنگ بودن بهتره
_ سنگ بودن؟! ببینم من دارم با سنگ حرف می زنم یا آدم؟!
_ با همون سنگی که هی بهش لگد میزنی . عزیزم من توپ نیستم. دلت توپ بازی میخواد برو یجا دیگ
دختر دستش را روی سرش می گذارد و می گوید : « حدس می زدم بالاخره یه روز دیوونه میشم. ولی انتظارشو نداشتم انقد سریع مراحل دیوونه شدنم طی بشه.»
سنگ که فکر می کند دخترک دست از سرش برداشته است. قل می خورد و قل می خورد که خودش را به بقیه دوستانش برساند. اما دخترک دوباره پاپیچش می شود. لگد محکم تری به سنگ می زند. سنگ اینبار با شدت بیشتری پرت می شود. به دیوار سنگی بزرگی می خورد و دو نیم می شود. صدای آه و ناله اش بلند می شود.
_ واااااای سرم، ای خدا، چرا شما آدم ها اینجوری هستین…. اگه دلتون بازی میخواد خب با یه چیز دیگه بازی کنید. چرا با جون بقیه در می افتید. اخ کله م…. صب کن ببینم کله م کوووو….
چند باری وول می خورد. بعد به نصف دیگرش که گوشه ای افتاده است می خورد.
_ واااای خدای من، کله ی نازنینم…. هی تو آدم گنده میبینی چیکار کردی؟! آهای با توام…. هی کجا راهت رو کشیدی و رفتی…. هی بیا ببینم.
سنگ دیگری که کنارش افتاده است. نفس عمیقی می کشد و می گوید : « هی خواهر، ببینمت؟!»
سنگ همان طور که سر درد امانش را بریده است، بی حرکت می ماند و به سنگ بغلش نگاه می کند.سنگ بغلش، هیکل بزرگی دارد و مسن به نظر می رسد. رد ترک بزرگی روی بدنش افتاده است. از لا به لای ترک علف های سبزی بالا آمده و خودنمایی می کنند. باز هم نفس عمیقی می کشد. سنگ کوچولو بی کله حدس می زند که شاید آسم دارد و نمی تواند درست حسابی نفس بکشد. سنگ مسن می گوید : « بچه جون منم یه وقتی مثل تو، داشتم زندگیم رو می کردم. پیش خانواده ام بودم. توی دل یک کوه بزرگ بودیم. این آدم گنده ها اومدن و ما رو از هم جدا کردن. تنهای تنها اینجا موندم. این آدم ها همین جوری هستن. میان و با خودشون می برنت. یه مدت باهات سر می کنن. بعدش که دلت خوش شد. ولت می کنن.»
_ ولی من که از اولم دلم خوش نبود به این دخترک بی ریخت
_ خب اون اصلا تو رو هیچی حساب نکرد. فقط اومده بود که خودش رو خالی کنه.
_ من که خالی شدنی ندیدم! وای یعنی میگی این که کله م رو کند بس نبود. میخواست روم بالا بیاره… وای چندش
سنگ مسن خنده ای می کند و می گوید : « با اینکه ی خورده از کله ت جدا شده ولی سرحال به نظر می رسی. »
_ فک کنم هنوز سِر هستم.
_ منم همین جوری فک میکنم. ولی غصه نخور خوبه مثل من از وسط دو نیم نشدی.
_ اره واقعا
_ برو خوشحال باش دست از سرت برداشت. خیلی از آدم های عصبانی که میان اینجا، با لگد و شکستن ول نمی کنن. قشنگ برت میدارن می ندازنت وسط دریا، غرقت می کنن.
_ واااای غرق می کنن… ببینم اونا دل ندارن مگه؟! خوبه آدم هستن
_ دل دارن ولی لابد فک میکنن اینجوری سنگ روی دلشون هم غرق میشه و نابود میشه
_ اصلا نمی دونم از کجا اومد یهویی و سر راه زندگیم پیداش شد
_ این سر راهی های زندگی برات تجربه میشن بچه جون… غصه شو نخور
آخرین دیدگاهها