معتکف وار روی صندلی انتهای تراورس که هنوز کار ریل ها به پایان نرسیده بود، چمباتمه زده بود. باد زوزه ای آرام و از ته گلو که گویی گلویش گرفته و صدایش در نمی آمد، میکشید. از بوی دهان باد عطر گلهای بهاری در فضا پخش می شد. غر و فری به خود می داد و این سو و آن سو می رفت. با شادی و سخاوتمندی عطر جدید را پخش و همه جا را با آن می شست. اصلا هم غم به دل راه نمیداد که بوی عطر خوشش تمام شود، تازه اول بهار بود.
کتابش را بست. پاهایش را بالا آورد و زانوهایش را در بغل گرفت و همانطور که روی صندلی نشسته بود به خواب رفت. آفتاب درخشان بهاری روی کله اش می تابید و عرق همانند شبنمی از لا به لای موهای فرفری اش می چکید. مسیر پیش روی شبنم تا گردن و بعد تا زیر پیراهن گل گلی اش ادامه داشت.
نزدیکش رفتم و کنارش نشستم. حق داشت به خواب برود این آفتاب حالا که کله ی مرا هم داغ کرده بود، پیوسته دهن دره های طولانی ای را به ورودی هتل دهانم می آورد. باید قبل از آنکه کنارش به خواب بروم، از صندلی جدا شوم.
به اتاق برمی گردم و به کاوه اعلام می کنم حواسش به دخترک فرفری ام باشد. سری می جنباند و به بیرون خیره می شود. حالت تعجب به خود گرفته است. دختر دوس داشتنی ام آنقدر آرام است که کسی وجودش را احساس نمی کند. دستم را در مسیری که به امتداد صندلی و فرفری کوچولو ختم می شود نشانه می گیرم. میگویم : «آنجا نشسته است.»
کاوه کنجکاوانه رد دستم را دنبال میکند تا او را ببیند.
می گویم : «خواب شیرینی مهمان چشمانش شده است. دلم نیامد بیدارش کنم.»
کاوه سری تکان میدهد و زیر لب میگوید : « باشه حواسم هست»
_کاوه من به پلازا می روم. کتاب فروشی بزرگی آن اطراف است . می خواهم کتاب جدیدی برایش بخرم.
_این را هم تمام کرده است؟!
_بله
_خودت برایش میخوانی؟!
_شبها کنار تختش می نشینم و تا وقتی که آغوش خواب تنش را در بر می گيرد، داستان هایی زیبا از این زندگی تلخ میخوانم.
_این چندمین کتابه؟!
_نمی دانم، چه اهمیتی دارد؟!
_همینجوری پرسیدم.
_به مادرش رفته است، خدابیامرز همیشه می گفت: دوست دارد کنار تخت دخترش بنشیند و تا بسته شدن چشمانش برایش داستان بخواند.
یکی از آرزو هایش دوست شدن فرفری با کتاب ها بود.
_البته، خدابیامرزتش
_ممنون
از اتاق خارج می شوم دستی برای کاوه که از پنجره او را می بینم تکان می دهم.
پشت سرم صدای باز شدن در می آید. برمیگردم نگاهش می کنم. سمت صندلی فرفری می رود. کار خوبی کردم، دخترم را به کاوه سپردم. مرد قابل اعتمادی است.
مسیر ریل را در پی می گیرم و به خروجی محوطه می رسم. محوطه نسبتا خلوتی است. ایستگاه قطار به پایان نرسیده است و هنوز برای مدت کوتاهی کار دارد. به همین خاطر کمتر کسی مسیرش به اینجا ختم می شود.
پیاده رو عاری از هر گونه سکنه ای است. شکوفه های مافنگی با هوهوی آرام باد از ترس غش و ضعف می روند و به پایین درخت و روی موزائیک های پیاده رو می افتند. بقیه ی زندگی شان با نکبتی تمام زیر پای آدمیزاد له و لورده می شوند. یا شاید باد مسیر سقوط و رسیدن به زندگی نکبت بارشان را با یک سرسره بازی کمی طولانی تر کند و آخر سر گوشه ای پرتشان کند و جان به جان آفرین تسلیم گویند. همانگونه که همه ی ما انسانها نیز یک روز از نقطه ی امن زندگی با یک ضربه ی کوچک دور شدیم و هر بار خود را مقصر شرایط درهم برهم و مهوع دانستیم. از سرسره های زندگی با ذوق وشوق بالا نرفتیم و با شور و اشتیاق از لیز خوردنمان لذت نبردیم. یکبار با خود نگفتیم شاید مسیر زندگی مدام سرسره وار باشد، یک روز در اوج هستیم و همزمان باید خودمان را برای سرازیری لذت بخشی آماده کنیم. باید در بچگی بیشتر سرسره بازی می کردم. شاید زودتر یاد می گرفتم، بعد از هر بالارفتنی یک افتادن هم هست که مسیر بالا رفتن را برایم شادی بخش تر و پر انگیزه تر می کند. آن هنگام با خزیدن از نوک قله ی آهنی سرسره جیغی از سر خوشحالی فریاد می زدم و هیچوقت تسلیم نمی شدم. در ذهنم به فکر افتادن نبودم، به فکر تلاش برای بالا رفتن دوباره و بیش از پیش آماده شدن برای سر خوردن بودم. گاهی با پاهای برهنه از روی صفحه داغ آهنی سرسره بالا می رفتم، ترجیح می دادم مسیر سراشیبی را بالا بروم و از نردبان استفاده نکنم. داغ بودنش هم برایم شیرین بود. آن تلنگر های آرام و داغ که از کف پایم به ته دلم می رسید، درد نداشت، دوست داشتنی بود. سوختن هم اگر با عشق و برای رسیدن به اهداف باشد، درد ندارد.
به خودم می آیم، کتاب فروشی را رد کرده ام. دم در مغازه عروسک فروشی ایستاده ام. عروسکی با لباس های صورتی و چهره ای خندان به من زل زده است و من را صدا می کند. به سمتش می روم او را در دستانم می گیرم. موهای طلایی فرفری اش من را یاد فرفری خودم می اندازد. دستهای عروسک را در دستم می گیرم و به او میگویم : « تو حالا یک مادر زیبا مثل خودت داری. »
خاطرات به جای عروسک دستانم را چفت و بست می کند و دنبال خودش می کشاند. به دم در اتاق عمل می رسیم. همان روزی است که فرفری را با بدن سردش در آغوش گرفتم. روزی که برای آخرین بار بدن او و مادرش را لمس کردم. با بوسه ای که بر پیشانی اش زدم آخرین نفسش را جا گذاشت و دیگر نفسی از هوا قرض نگرفت. آخرین دینش را به هوا داد و رفت.
من کنار تخت فرفری و مادرش می خوابیدم، بیدار می شدم، غذا می خوردم، داستان تعریف می کردم و از کتاب ها و فیلم های جذاب برایشان می گفتم. حتی گاهی با هم به دیدن فوتبال می نشستیم.
یک روز حرف دکترها یادم آمد. از اول می دانست این بارداری برایش به قیمت جانش تمام میشود؛ حقیقت را از من دریغ کرد. شاید اگر میدانستم هیچوقت نمی گذاشتم داغ بغل عاشقانه و پر مهر فرفری و خودش برایم حسرت شود. هر کاری می توانستم می کردم تا خودش کنارم بماند. نشد که نشد چه می شود کرد.
او این حقیقت تلخ را نگفت تا خاطرات شیرینش در ذهنم بماند. بهتر است با همان خاطرات زندگی کنم و بیخیال اتفاقی که از من پنهان شده بودم شوم.
عروسک را در آغوشم می گیرم. بعد از آن که پولش را پرداخت می کنم. دختر رسمی فرفری ام می شود. مادرش بفهمد باز هم برایش عروسک گرفته ام با فیس و افاده می آید و می گوید : « انگار به جای خانه عروسک فروشی داریم از بس عروسک با خودت آورده ای، البته اگر قسمت کتابخانه داستان های کودکانه را در نظر نگیریم.»
دست در دست عروسک به سمت کتابفروشی می رویم. یک کوله پشتی صورتی با چهره خوکی خندان در گوشه ای آویزان شده است. دست می برم و کوله پشتی را برمی دارم. بدن پارچه ای نرمش، فرفری را خوشحال می کند. دفترچه ای صورتی با عکس کیتی روی جلدش، مدادی صورتی رنگ با سرمدادی یونیکورن و کتابی با جلدی صورتی رنگ که یونیکورن های رنگارنگ و خندانی جلدش را آراسته است، انتخاب میکنم. در کوله پشتی خوکی می گذارم. کیف پول چرمی مادر فرفری را که حالا یار و یاور همیشگی ام است، از جیبم بیرون می آوردم و وجه را پرداخت می کنم. مسیرم به سمت صندلی محل قرار همیشگی مان کج میشود. صندلی بالای صخره ها، صندلی ای که اولین بار آنجا دیدمش، آن صندلی لبخند بر لبانم می آورد.
پیر زنی کنار پیاده رو تنها نشسته و بساط گل پهن کرده است. دسته گلی قرمز برای مادر فرفری برمی دارم تا او را هم خوشحال کنم. از سراشیبی پر از درختان شکوفه زده بالا می روم و به صندلی لب صخره م یرسم. مثل همیشه تنها مانده است و کسی روی آن ننشسته است. مادر فرفری لابد امروز هم دیر می رسد. اگر زودتر از من آمده بود، قطع به یقین مثل اوایل کتابش را می آورد و تا رسیدن من می خواند.
می نشینم و به افق و آسمان لبریز از ابرهای پنبه ای خیره می شوم. عروسک، کوله پشتی خوکی و دسته گل را کنارم می گذارم. کمی بعد فرفری در آغوش مادرش نزدیکم میشوند و می نشینند. هر دو با لبخندی به من خیره میشوند. مو فرفری به دریای عظیم و بی انتهای روبه رویم اشاره میکند. به دریای مواج خیره می شوم. انتهایش با ابرها و آسمان در هم گره خورده است. دریا صدایم می کند. صدایش کمی نامفهوم است، نمیتوانم بفهمم چه می گوید. گوشهایم را تیز می کنم؛ اما موج هایش زیادی شلوغ کرده اند. هر بار با سرعت بیشتری از هم پیشی می گیرند و به نقطه ی پایانی مسابقه میرسند. خودشان را با شادی به پرچم خزه وار صخره ها می زنند. صدای دریا باز هم گنگ است. بلند می شوم و حالا در یک قدمی سقوط به درون صخره ها و موج ها هستم. اگر پایم لیز بخورد و بیفتم مسابقه شان را برای مدت کوتاهی بهم می زنم.
صدای فرفری از پشت سرم میگوید : « من و مامان خیلی دلمون برات تنگ شده…!!»
_واقعا دلتون برام تنگ شده…؟!
کله ی گرد کوچولو ی پوشیده از موهای فرفری اش را آرام تکان می دهد و به دریا خیره می شود.
_ولی ما که یکم پیش با هم بودیم. یادت نیست روی صندلی نشسته بودی و کتاب می خوندی بعدش خوابت برد.
_بابا من واقعنی می خوامت نه خیالی، می خوام روحتو توی بغلم بگیرم.
حرفی برای گفتن ندارم. شرمنده ام و چشمانم را به دیدن دریا اجبار می کنم. دریا آبی تر از آسمان و سرشار از زندگي است. سرشار از زندگی عزیزانم، عزیزانی که خودم با همین دستها خاکشان را به دریا تقدیم کردم. من نیز باید زندگی ام را به او ببخشم و به استقبال زندگی با فرفری و مادرش بروم. خیلی دیر شده است. چندسال است که همدیگر را ندیده ایم.
دفترچه صورتی را از کلهی خوکی بیرون می کشم. سر مدادی را روی مداد می گذارم و می نویسم. برایم افسوس نخورید، زندگی من از این به بعد شروع می شود. من را به دریایی که خاک فرفری و مادرش را بلعیده است، بسپارید. من بیش از این طاقت دوری شان را ندارم. با شوق و ذوق اینبار از سرسره به پایین و سمت دریا سر می خورم. آخرین سرسره زندگی ام عجیب نشاط آور بود.
جرقه داستان با این پنج کلمه است :
معتکف، دهن دره، تراورس، پلازا، نشاط آور »
آخرین دیدگاهها