میخواهم ماجرای یکی از شبهایی که با دوستان به ساحلی دور رفته بودیم را برایتان تعریف کنم. ما دخترها تصمیم گرفتیم که روز آخر دانشگاه را با هم باشیم. چند نفر از دخترها مسافت خیلی زیادی از ما دور میشدند و امکان اینکه باز هم همدیگر را ببینیم، خیلی کم بود. برنامه رفتنمان را خیلی وقت بود که چیده بودیم. بالاخره روز آخر رسید.وسایل هایمان را جمع کردیم. با کوله پشتیهایی از خوراکی و وسیلههایی که فکر می کردیم لازم شود، به دل سفر زدیم. مقصد انتهای جنگل و نزدیک ساحل بود. جایی که ساحل با جنگل درهم آمیخته میشد.
روشنایی ماه، آن شب خیلی زیاد بود. ماه به زیبایی هر چه تمام تر خودش را نمایان کرده بود. دریا را بسیار روشن کرده بود. موج های دریا شبیه ستاره های دنباله دار به ساحل می زدند. صداهای زیادی هم از عمق جنگل به گوش میرسید. خوشحال بودیم که از جنگل دور هستیم و بین صخرههای دریا نشسته ایم. آتشی روشن کرده بودیم و دور آتش نشسته بودیم. گرمای آتش، خواب را به چشم بچه ها برده بود. بچهها همان جا دور آتش خوابشون برده بود. من و صحرا بیدار بودیم و حرف میزدیم. صدای گریهای از دور ما را از افکارمان بیرون آورد. دنباله صدا را گرفتیم. بین صخره های بزرگ نمی توانستیم به راحتی منبع صدا را تشخیص دهیم. دور صخرهها گشت زدیم چیزی که توجه مان را جلب کند به چشم نمی خورد.صدای گریه به حدی قلب آدم را به لرزه در میآورد که نمی توانستیم بیخیالش شویم. می خواستیم به صدا نزدیک و تسکینش دهیم. کم کم ترس و اضطراب در خونمان به جریان می افتاد. فیلم های تخیلی و ترسناک که می گفتند خون آشام ها و گرگینه ها شب هایی که ماه کامل هست بیرون می آیند ، در ذهنم تداعی می شد. هر بار یکی از آن شخصیت های ترسناک را کمی دور تر تصور می کردم. گوش دادن به صدای گریه حرف زدنمان را به سمت افسانه ها و تخیلات کشانده بود. صدایی آشنا در ذهنم اکو می شد. صدا، صدای مادربزرگ بود که سالها پیش من و مادر را ترک کرده بود. از آن صدا برای صحرا گفتم. مادربزرگ گفته بود روزی که احساس کند نمی تواند زندگی کند. خودش را به دریا می سپارد. هیچوقت جسد مادربزرگ را پیدا نکردیم. می گفت که به آغوش یار دیرینه اش می رود. کسی که خانوادهاش او را به دریا انداخته بودند. کسی که دامان دختر خانواده را لکه دار کرده بود. مادربزرگ آن را لکه نه بلکه نشانه ای از عشق قلمداد می کرد. هر بار که به مادرم نگاه می کرد. چشم های همسرش را می دید. هر بار می گفت در چشم های مادرم شب فرارشان را می بیند. شبی که از این شهر دور شدند تا با هم ازدواج کنند. اما ازدواج آنها زیاد دوام نداشت. صدای گریه بیشتر شدت گرفت. صحرا یکی از چوب های آتش را برداشت. می خواست تنهایی پیگیر صدا شود. دنبالش رفتم و دستش را گرفتم.صدای گریه دل را می خراشید. سمت صخره ها رفتیم. اینبار بجای گشتن دور صخره ها، از آنها بالا رفتیم.
در نقطه ای دور دست دختری با پیراهن سفید و چراغی در دست به سایه ی مردی که بر دریا قدم گذاشته بود خیره شده بود. هر از گاهی صدای گریه اش اوج می گرفت. مرد بدون اینکه برگردد و نگاهش کند. راست راست روی دریا راه می رفت. مرد دور و دورتر شد. دختر هر بار دستش را بلند می کرد و بر صورتش می کشید. سیل اشک هایش را پاک می کرد. مرد به دورترین نقطه دریا رسید. جایی که فقط نور چراغ نفتی دستش دیده می شد. برگشت و به دختر خیره شد. چراغش را بالا برد و روی سرش گرفت. بعد آرام در دریا پایین رفت. دختر با صدای بلندی گفت نرو…. هنوز از دیدنت سیر نشده ام….
صدای مرد در موج دریا پیچید و به ساحل آمد. باید بروی ماه من، کمی دیگر خورشید بالا می آید.
مادربزرگ گفته بود روح دریا و ماه را همان شبی که مادرم بدنیا آمده، دیده اند. بارها گفته بود که روح دریا همسرش را برده است. تاوان دیدن رنج دلتنگی و دوری دریا و ماه را باید می پرداختند. مادر بزرگ بارها گفته بود اجازه نمی دهد که روح ماه، او را به آسمان ها ببرد. دریا گفته بود همان رنجی که آنها می کشند را به آن دو زوج هدیه می کند. هیچ کس حرفش را باور نمی کرد. هیچ کس باور نمی کرد دلیل نهان جدایی او و همسرش دیدن روح دریا و ماه بوده است.
دست صحرا را گرفتم. به من خیره شد. سرم را به عقب تکان دادم. بدون هیچ حرفی دنبالم آمد. کنار آتش که نشستیم گفتم : شانس آوردیم که آخرین لحظه های رفتنشان بود، اگر ما را می دیدند هدیه ی ترسناکی تقدیم ما می کر دند.
آخرین دیدگاهها