ساعت کاری اش بالاخره تمام شد. نفس عمیقی از سر آسودگی می کشد. روی میزش پر از کاغذ ها و مدارکی است که هنوز ثبت نشده است و کلی کار دارند. هر کدام را روی کاور مخصوصشان می گذارد. فردا که آمد باید کارهای معوقه را انجام دهد. مداد ها را در جا مدادی می گذارد. نکات ضروری که نباید فراموش شود را یادداشت و زیر مانیتور می چسباند.و مانیتور را خاموش می کند. دستمال کاغذی و تقویم را مرتب می کند. آخر سر هم پرینتر را خاموش می کند. کیفش را از زیر میز بالا می آورد و آماده رفتن می شود. برای آخرین بار به آشپزخانه کوچک شرکت می رود. بطری آبش را بر میدارد در کیفش می گذارد. با لبخندی تصنعی و آرامش زیادی خداحافظی می کند. این روزها افکارش در هم ریخته است. با اینکه تمام تلاشش را برای پوشاندن افکارش می کند. اما فراموشی ها و گیج رفتار کردنش همه درونش را برملا می کند. سرش را زیر انداخته و آرام از پله ها پایین می آید. در ورودی را باز می کند. سرش را بلند می کند و به خیابان شلوغ و پر از دود و ماشین خیره می شود. قدم آخر را بر میدارد و به خیابان می رود. از چهاردیواری شرکت خلاص شده است. سعی می کند لبخند بزند، قدم های محکمی بردارد، سرش را بالا بگیرد. اما سنگینی افکار هر بار بیش از پیش او را در خود گم می کند. سراشیبی را پایین می آید. هوای سردی خیابان را در خود احاطه کرده است. جلوی ایستگاه اتوبوس می ایستد. دستانش را در آستین پالتویش قایم می کند. مچ دستش مدتی است درد می کند. دکتر ها علتش را استفاده زیاد قلمداد کرده اند. اما او نمی تواند و نمی خواهد بیخیال کارش شود. الان وقت جا زدن نیست باید بنویسد، تایپ کند، ثبت کند، بررسی کند، طراحی کند و هزار و یک کار دیگر که مدام باید ارزیابی آنها را انجام دهد. باد آرام می وزد. ماشین ها با شتاب رد می شوند. هر از گاهی ماشینی راه را کج می کند و می ایستد. منتظر شخص خاصی هستند. بعد از دیدار و سلام کوتاهی راه می افتند. یاد روزها و ماه ها پیش می افتد. هنوز هم روز تولدش را به یاد دارد. ماشین را همین کنار پارک کرد. با شور و ذوق و خنده ی بزرگی که سرتاسر صورتش را در بر گرفته بود به سمت ماشین قدم برداشت. در را باز کرد و سوار شد. در همین حین تاکسی ای می آید و سوار تاکسی زرنگ رنگ می شود. راننده پیرمردی است و آرام حرکت می کند. رادیو آهنگ بی کلامی را پخش می کند. زنجیره افکارش باز هم به گذشته می پیوندد. هنگام رانندگی و خوش و بش های صمیمانه به عقب برمی گردد. پلاستیک نارنجی رنگی را جلو می آورد. با ذوق بازش می کند. خنده و خوشحالی در چشم هایش برق می زند. کتاب، تو برای من کتاب خریدی؟! اما کی وقت کردی؟! وای اصلا باورم نمیشه. میدونی همیشه آرزوم بود ازت کتاب هدیه بگیرم. ممنونم واقعا ممنونم خیلی دوسشون دارم. او می خندد. هر دو می خندند. خوشحال و لبخندی بر لب، آرزو می کند کاش همانجا زمان متوقف می شد. کاش همانجا فرشته آخر الزمان در شیپور گنده اش می دمید و تمام…..
پول را حساب می کند و پیاده می شود. به سمت ساختمان قدیمی و خاک گرفته قدم برمی دارد. قدیمی تر از آن است که حتی بشود گفت روح ساختمان زنده است. اگر زنده هم می بود باید آخرین نفس هایش را می کشید. ترک های بزرگ، کاشی های رها شده، پنجره های غبار گرفته… همه چیز بیش از پیش مرگ را یادآور می شد. سمت آسانسور می رود، دکمه را می زند و صبر می کند تا آسانسور بیاید. بالاخره آسانسور با قدم های سریع و در عین حال پر از آرامش خود می رسد. مامور پست درون آسانسور است. قدمی بر می دارد و جلوی در آسانسور می ایستد. نگاهی به دختر با کت و شلوار مشکی رنگش می اندازد. او را می شناسد. نامه را از کیفش بیرون می کشد و به دستش می دهد. تشکری می کند و با همان حالت خشکیده قدم در فلز سرد مکعبی می گذارد. نامه در دستش و قلبش در بین دندان هایش مثل یک آدامس وول می خورد. به سختی می تواند تا رسیدن به طبقه دوازدهم صبر کند. انگار آسانسور سر جایش خشکش زده است. یا شاید یخ زده است. این نامه، شاید سردی نامه آسانسور را در برگرفته باشد. کلید را در قفل در می اندازد. در با صدای تقی قفل هایش را از هم باز می کند. صدای قیژ بلندی هم اعلام حضور و برگشتش را به خانه می دهد. اما کدام خانه؟! اعلام حضور به چه کسی؟! خانه ای در تاریکی فرو رفته، غرق در سکوتی شگرف و بی پایان که مرگ را بیش از ساختمان تداعی می کند. نامه را به همراه کلید روی مبل پرت می کند. هنوز گیج و منگ است. می ترسد نامه را باز کند. دوست دارد سریعتر بازش کند و تک تک لغات را با لب هایش با زبانش با قلبش مزه کند. هم اینکه می خواهد عمری طولش دهد. شاید این آخرین نامه باشد! یا شاید خبر برگشتی با تاخیر بیشتر را برساند.! لباس هایش را روی رخت آویز و در کمد می گذارد. پیراهن چین دارش را می پوشد. موهایش را با کش سفید پشت سرش می بندد. قهوه ای تلخ برای خودش دم می کند. نامه را بر میدارد. پتوی نارنجی رنگ روی مبل را دور خودش می پیچد. قهوه در دست روی تراس قدم می گذارد. همه جا را تاریکی در بر گرفته است. یک طرف خیابان شلوغ شده است و طرف دیگرش کم و بیش ماشینی به چشم می خورد. کاش یکی از آن ماشین ها به سمت او می آمد. اما نه هیچ ماشینی از بین این هزاران ماشین سهم او نیست. سهم آنها نیست اگر روزی هم بنا باشد بیاید. باید در چندین ماشین بنشیند. خدا میداند چند نفر در ماشین ها به سمت یار دیرینه شان قدم برداشته اند. چند نفر حس لحظه لحظه آب شدن را تا رسیدن تجربه کرده اند. هر دم نفس سختی فرو دادن و هر دم به ساعت خیره شدن. شاید ساعت شرمش بگیرد و سریعتر رد شود. افسوس که گذر زمان در دستان او نیست. وگرنه به کل نابودش می کرد. نامه را باز می کند. جرعه ای از قهوه می نوشد. اولین برف زمستانی از آسمان فرو می افتد. این زمستان سردترین زمستانی است که باید پشت سر بگذارد. نفس عمیق دیگری، تپش قلب شدید تری، اشک هایی گروگان در گوشه ی چشم…..
«شاید زودتر از نامه ام برسم اما باز خواستم برایت بنویسم….»
و اولین اشک های گروگان آزاد می شوند.
صدای باز شدن در با کلیدی به گوش می خورد .
آخرین دیدگاهها