یک قاچ کتاب_تنهایی پرهیاهو

کتاب تنهایی پرهیاهو نوشته بهومیل هرابال در زمانی که این نویسنده ممنوع القلم بودند نوشته و به صورت مخفیانه انتشار یافته است.

بهومیل هرابال بعد از انتشار این کتاب هنگامی که به کبوترها دانه می داده است از طبقه پنجم بیمارستان خود را به پایین می اندازد و به زندگی اش خاتمه می دهد .

این کتاب یک رمان تحلیلگرانه و فلسفی می باشد که در باره روزمرگی های یک شخص به نام هانتا است؛ که کارش پرس کردن کتاب ها، دسته گل ها و آثار هنری می باشد. روزمرگی هایی که هانتا با تمام وجودش در آن غرق شده است. به طوری که وقتی از کارش اخراج می شود نمی تواند با زندگی اش دور از پرس کردن کتاب ها کنار بیاید و آخر سر به زندگی اش پایان می بخشد.

 

بریده هایی از این رمان :

  1. تا کاملا از پا درنیامده‌ایم جوهر واقعی خود را بروز نمی‌دهیم.
  2. و دیدم چه غریب است که مجسمه‌های شخصیت‌های بزرگ ادبی ما مثل افلیج‌ها بر صندلی نشسته‌اند و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است، در حالی که مجسمه‌های روحانیون ما سرپا در حرکتند.
  3. چرا لائوتسه می‌گوید: «به دنیا آمدن یعنی به در رفتن و مردن یعنی به درون آمدن؟»
  4. در جلیله رسم داشتند که کمربندی راه‌راه به کمر ببندند که بدنشان را به دو بخش تقسیم کند و قسمت زیباتر و قابل‌قبول یعنی قلب و ریه‌ها و کبد و سر را از قسمت دیگر بدن یعنی احشاء و عضو جنسی که بی‌اهمیت و صرفاً تحمل‌پذیر بود تفکیک سازد. کشیش‌های کاتولیک خط تفکیک را بالاتر بردند و یقه جامه روحانیت را نشانه بارز تفوّق سر قرار دادند، ظرفی مقدس که خداوند در آن انگشتان خود را فرو می‌برد. در حالی که به بچه‌های برهنه که جای کش شلوار بر کمرشان افتاده بود، نگاه می‌کردم به یاد راهبه‌هایی افتادم که با یک نوار زمخت سر را از چهره جدا می‌کردند و آن را در یک جور شبکلاه‌وارۀ آهارزده‌ای شبیه به کلاهخود راننده‌های مسابقات اتومبیل‌رانی فرو می‌بردند. این بچه‌های برهنه آب بازی می‌کردند و چیزی از مسائل جنسی نمی‌دانستند. با وجود این عضو جنسی‌شان به قول لائوتسه براحتی کامل بود. وقتی که نوارهای تفکیک کشیش‌ها و راهبه‌ها و یهودیان هاسیدی را در نظر آوردم به فکرم رسید که بدن انسان چه شباهتی به ساعت شنی دارد. آنچه بالاست در زیر است، و آنچه در زیر بالاست.
  5. جنگ که تمام شد هنوز تا دهه پنجاه، زیرزمین محل کار من مدام پر از ادبیات و نازی‌ها بود و چه لذتی به من می‌داد له و لورده کردن خروارها تن کتاب مربوط به نازی‌ها، همه با یک موضوع واحد: صدها هزار صفحه با عکس جمعیت هلهله‌کننده، زن‌ها و مردها و بچه‌ها و ریش‌سفیدها، کارگرها و دهقانان و سربازها و افسران اس.اس.، همه در حال هلهله. بخصوص لذت فوق‌العاده‌ای برایم داشت انباشتن طبلهٔ پرس من از عکس‌های هیتلر و خیل همراهانش، هیتلر در حال ورود به ورشوی «آزاد شده» به پراگ « آزاد شده» به وین «آزاد شده» به پاریس «آزاد شده».
  6. نه، آسمان عاطفه ندارد، ولی احتمالاً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است، چیزی که من مدت‌هاست که آن را از یاد برده‌ام.
  7. ما قدیمی‌ها بی‌قصد و عمد با سواد شده بودیم. هر یک از ما در خانه‌اش از کتاب‌های بازیافته در میان باطله‌ها، کتابخانهٔ کوچک معتبری داشت، مجموعه‌ای از کتاب‌هایی که از نابودی رهانیده بودیم، به این امید خجسته که در این کتاب‌ها روزی چیزی خواهیم خواند که هستی‌مان را دگرگون کند.
  8. پیشرفت به مبدأ، یعنی پسرفت به سوی آینده.
  9. نشسته در آفتاب، جرعه‌جرعه آبجو بر لب به گذر آدم‌ها در میدان چشم دوختم، آدم‌هایی جوان، همه محصل و هریک ستاره‌ای بر پیشانی که نشانهٔ وجود نطفهٔ نبوغ در آنها بود و چشمانشان با نیروی هستی برق می‌زد. همان نیروی هستی‌ای که در من بود قبل از آنکه رئیسم مرا ابله بی‌قابلیت خطاب کند.
  10. با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست.
  11. وقتی که چشمانم به کتاب درست و حسابی می‌افتد و کلمات چاپ شده را کنار می‌زنم از متن چیزی جز اندیشه‌های مجرد باقی نمی‌ماند. اندیشه‌هایی که در هوا جریان و سیلان دارند، از هوا زنده‌اند و به هوا برمی‌گردند. چون که آخر و عاقبت هر چیزی هواست، هم ظرف و هم مظروف. نان در مراسم عشاء ربانی از هواست و نه از خون مسیح.
  12. وقتی من چیزی را می‌خوانم، در واقع نمی‌خوانم. جمله‌ای زیبا را به دهان می‌اندازم و مثل آب‌نبات می‌مکم،  یا مثل لیکوری می‌نوشم تا آنکه اندیشه مثل الکل در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ‌هایم جاری شود و به ریشهٔ هر گلبول خونی برسد.
  13. سی‌وپنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم می‌کوبم، کاری که نه فقط معلومات کافی کلاسیک، ارحجاً در سطحی دانشگاهی، که دیپلمی در الهیات را اقتضا می‌کند، چون که در حرفه من دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدأ در جایی با هم تلاقی می‌کنند، و این همه را من ملموس و دست اول تجربه کرده‌ام. من با دانش ناخواسته اندوخته‌ام، اندوهگنانه شاد، به پیشرفت به آینده می‌اندیشم که در جایی با پسرفت به مبداء به هم می‌رسند، و این برای من شیوه‌ای برای تفنن و رفع خستگی است، جوری که بعضی از آدم‌ها روزنامه عصر را می‌خوانند.
  14. دیروز دایی‌ام را به خاک سپردیم. او همان شاعر بی‌شعری بود که با به پا کردن اتاقک راهداری و ریل گذاری دورتادور درخت‌های باغش، راه آینده‌ام را به من نشان داد. این بقایا را در لباسهایی که دایی‌ام در تابوت به تن داشت جا دادم. یک نسخه از کتاب کانت را آوردم و بین دو دستش قرار دادم. کتاب را در صفحهٔ آن متن زیبایی که بی ردخور خون مرا به جوش می‌آورد باز کردم. آن‌جایی که می‌گوید:«دو چیز ذهن مرا مدام با اعجابی فزاینده و از نو، پر می‌کند: آسمان پر ستاره بالای سرم و قانون اخلاقی درون وجودم.» ولی بعد فکرم را عوض کردم. کتاب را ورق زدم و به جوانی کانت رسیدم و یک قطعهٔ حتی زیباتر از قطعهٔ قبلی پیدا کردم: «هنگامی که روشنایی لرزان شبی تابستانی پر از تلالو ستاره‌ها و ماه بدر تمام است، من به اوج آن نازکدلی می‌رسم که از حس دوست‌داشتن جهان و درعین حال تحقیر این جهان، تشکیل یافته است. »
  15. من در وقفه‌های کوتاه، کتاب تئوری آسمان‌های کانت را می‌خواندم که می‌گفت: « در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی‌نام با انسان از چیزهایی، از اندیشه‌هایی سخن می‌گوید که می‌فهمی ولی نمی‌توانی وصف کنی.»
  16. موشی به سویم آمد و به من حمله کرد. روی پاهایش ایستاد و سعی کرد گازم بگیرد یا هل بدهد و بیندازدم. با تمام قوای تن ریزش تقلا می‌کرد و به پاهای من می‌جهید و کف خیس کفشم را گاز می‌گرفت. چند بار ملایم پس‌اش زدم، ولی باز به کفش من حمله کرد تا عاقبت از رمق افتاد و در گوشه‌ای نشست و چشم به من دوخت. نگاهش را صاف در چشم من انداخت و من بار دیگر به لرزه درآمدم، چون که در چشمان این موش به چیزی بیش از آسمان پرستاره بالای سرم و قوانین اخلاقی درون خودم رسیدم. در یک لحظه همچون در جهش برق، آرتور شوپنهاور به نظرم رسید که گفت: «بالاترین همه قوانین عشق است و عشق شفقت است.» حالا می‌فهمیدم که شوپنهاور چرا از هگل قلدر نفرت داشت و خوشحال شدم که هیچ یک از آن دو فرماندهی دو سپاه متخاصم را به عهده نداشت وگرنه الساعه جنگی مثل جنگ سیاه موش‌ها در کانال‌های براگ بین آن دو جریان می‌داشت.
  17. اگر می‌توانستم بنویسم کتابی می‌نوشتم درباره بزرگترین لذات و بزرگترین اندوه‌های بشری، از کتاب و به مدد کتاب است که آموخته‌ام که آسمان بکلی از عاطفه بی‌بهره است؛ نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان اندیشه‌مند. نه اینکه انسان بخواهد که بی‌عاطفه باشد، ولی وجود عاطفه در او خلاف عقل سلیم است.
  18. افکار واقعی از بیرون حاصل می‌شوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان به سر کار می‌بریم، آن‌ها را مدام به همراه داریم. به عبارت دیگر، تفتیش‌کننده‌های عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتاب‌ها را می‌سوزانند، چون اگر کتابی حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده‌ای آرام شنیده می‌شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.
  19. فقط خورشید حق دارد که لکه داشته باشد. (گوته)
  20. این‌ها همه دل‌خواه‌های خودخواهانهٔ بنده است و دلیلی ندارد که دلخواه تو هم باشد.
  21. کاغذ هم مثل پنیر جاافتاده و شراب کهن، هرقدر کهنه تر خوشمزه‌تر.
  22. به غارت رفتن آن گنجینه بزرگ کتابها خیلی غم‌انگیز بود.
  23. نه در آسمانها نشانی از عطوفت هست و نه در وجود آدمیزاد دوپا.
  24. سبویی هستم پُر از آب زندگانی و مُردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود.
  25. کتابی را برمی‌دارم و چشم‌هایم با هراس به درون دنیایی سوای جهان اطراف خودم باز می‌شود چون که وقتی شروع به خواندن می‌کنم به عالم دیگری فرو می‌روم، در متن غرقه می‌شوم. خودم هم حیرت می‌کنم و باید گناهکارانه اعتراف کنم که واقعاً در عالم رویا بوده‌ام، در دنیایی زیباتر در قلب حقیقت.
  26. لائوتسه «شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن»
  27. آدم جوان که هست نظافت و مرتب بودن و تصویر خودش را دوست دارد، تصویری که آدم برای بهتر کردنش تلاش می‌کند.
  28. رمبو حق داشت که گفت «جنگِ روح همان‌قدر وحشتناک است که جنگ مسلحانه.»
  29. عمل خلاف بی مجازات نمی‌ماند و تجاوزهای ما مدام روحمان را می‌آزارد.
  30. تا مدت‌های مدید هروقت که دستگاه پرسم در آخرین مرحله، کتاب‌های زیبا را با فشار بیست اتمسفر خرد می‌کرد، صدای درهم شکستن اسکلت آدمی را می‌شنیدم و احساس می‌کردم که دارم جمجمه و استخوان کلاسیک‌ها را خرد می‌کنم. به یاد آن تکه‌ای در تورات می‌افتادم که می‌گفت: «ما همچون دانه‌های زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می‌دهیم که درهم شکسته شویم.»
  31. به یاد شعری از سندبرگ افتادم که می‌گفت تمامی آنچه از یک فرد بشری باقی می‌ماند مانند گوگردی است که جعبهٔ کبریتی را کفایت کند و آهنی، که بتوان با آن میخی ساخت که انسان بتواند از آن خود را حلق‌آویز سازد.
  32. من در دنیا یگانه کسی هستم که می‌داند در اعماق پیکر هر بسته‌بندی کاغذ باطله، یک فاوست یا دون کارلوس گشوده، نهفته است. اینجا، مدفون در زیر توده‌ای مقوای خون‌آلود، یک هایپریون فروخفته، اینجا، له شده در زیر توده‌ای از پاکت‌های خالی سیمان، یک چنین گفت زرتشت آرمیده است.
  33. هر آنچه در این دنیا می‌بینیم حرکتی توامان به پیش و به پس دارد، مثل دم آهنگری، مثل دیواره‌های طبلهٔ من. همه‌چیز با فشار یک دکمه سبز یا سرخ در جهت مخالف مسیر قبلی خود به حرکت درمی‌آید، واین است آنچه چرخ این جهان را به حرکت وامی‌دارد.
  34. نه! نه در آسمان‌ها نشانی از رأفت و عطوفت وجود دارد، نه در زندگی بالای سر و نه زیر پای ما و نه در درون من.
  35. ازش خواستم که مرا ببخشد. نمی‌دانستم به خاطر چه گناهی باید مرا می‌بخشید، ولی سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم، تقاضای بخشایش می‌کردم.
  36. زانو زدن دور از شأن انسان است.
  37. کامیون با بار بسته‌های کاغذ از محوطه کارگاه بیرون رفت، و من خوشحال بودم که تابلوهای «صبح‌به‌خیر، آقای گوگن» از لای نرده‌های عقب کامیون پیداست و امیدوار بودم که به هر کسی که کامیون از سر راهش می‌گذرد حظ بصر بدهد، و کامیون که به راه افتاد در آفتاب خیابان اسپالنا دیدم که توده عظیم مگس‌های سبز – آبی جان گرفت، مگس‌های دیوانه‌ای که هنوز از «صبح‌به‌خیر، آقای گوگن» دل نمی‌کندند. این مگس‌ها قطعاً استحقاقش را داشتند که در بسته‌بندی‌های عظیم با «صبح‌به‌خیر، آقای گوگن» محبوس شوند تا بعد در کارخانه کاغذسازی بر سرشان اسید و قلیا بپاشند چون که این مگس‌های دیوانه از این عقیده دست بردار نبودند که عمر خوش، و زیباترین و پرشکوه‌ترین شکل زندگی آن است که در میان خون فاسد و گندیده بگذرد.
به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *