شبنم برف

قایق را به سمت صخره‌ای غارمانند هدایت کرد. در زیر طاق‌های بلند صخره تمام تاریکی‌ها غلیظ‌تر جریان داشتند. و مثل موج‌های ریزی که زیر قایق حس می‌شد در هوا جریان داشتند. نفس هایش مخوفانه‌‌تر از سینه‌اش به بیرون کشیده‌ می‌شد و سردی هوا بی‌رحمانه او را می‌ترساند. قلبش برای خون بیشتر تقلا می زد. چشم هایش هر ثانیه یک گوشه را هدف می گرفت. آرام قدم برداشت و به گوشه ی صخره رفت. دست هایش را باز کرد، صخره همانند جک او را بغل کرده بود. صخره گرمایی به رز هدیه نکرد. سرما و بی رحمی دریا در پیکر سخت صخره رسوخ کرده بود. از سردی صخره به خود لرزید. تمایلی نداشت آخرین جوهره ی امید درونش را صخره بقاپد. یک قدم به جلو برداشت و خودش را در آغوش گرفت. سرش را می چرخاند و به اطرافش نگاه می کرد. تاریکی همه چیز را بلعیده بود. صدای برخورد دریا به گوشه های صخره ها در غار طنین می انداخت. صدا سرگیجه آور بود. دست های یخ زده و قرمزش را روی گوش های گذاشت. حالش از این همه پچ پچ دریا بهم می خورد. دردی در سرش از خیلی وقت پیش به جریان افتاده بود. حس هر لحظه سرمای بیشتر در مغز و استخوانش به او نفوذ کرده بود. دندان هایش با شدت به هم می خوردند. رعشی در وجودش پیچید. دست هایش را روی چشم هایش گذاشت. پلک هایش خیس شده بود. شبنم سرزمین پلکش را احاطه کرده بود. لب هایش بمانند یک بیابان بی آب و علف در وسط دریا بود که آبی از آن گذر نمی کرد. نمی توانست در اين غار بماند و سر کند. مردنش حتی روی قایق خشکی که تنها پناهش بود، بهتر از غرق شدن در این دریای بی پایان است. چیزی روی قایق توجه اش را جلب می کند. نزدیکش که می شود،روی قایق دختری می بیند که دراز کشیده است. چهره اش کبود و خون آلود، موها و بدنش را شبنم های برف پوشانده بود. دست هایش را روی گوش هایش می گذارد و جیغ بلندی از گلوی خشکش برای آخرین بار خارج می شود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط