داستان اسکار و خانم رز اثر اریک امانوئل اشمیت ترجمه فروغ طاعتی
چاپ دوم سال ۱۳۸۷
۹۲ صفحه
داستان در مورد پسربچه ای به اسم اسکار است که مبتلا به است. اسکار متوجه می شود که دوازده روز از عمرش باقی مانده است. مادام رز در این مدتی که اسکار در بيمارستان بوده به دیدن او می رفته و باهم صحبت می کرده اند. مادام رز اسکار را با خدا آشنا می کند و به او پیشنهاد می دهد که برای خدا نامه بنویسد.
وقتی شروع به خواندن این کتاب می کنید ناخواسته تا آخرین کلمه های نوشته شده پیش می روید. زمانی که کتاب تمام می شود آرزو می کنید کاش کمی بیشتر بود و یا اینکه با خود می گوید قطعا یکبار دیگر این کتاب را می خوانم. یا شاید وارد لیست کتابهای مورد علاقه تان شود. با خواندن این کتاب به ظاهر ساده، تفکری عمیق در ذهن شما شکل می گیرد. همچنین ذهنیت اشمیت در مورد مرگ و زندگی را متوجه می شوید.
بریده هایی از کتاب اسکار و مادام رز
۱
گاهی فراموش می کنیم که زندگی خیلی کوتاه و ظریف و شکستنیه. همه طوری زندگی میکنیم که انگار همیشه می مونیم.
۲
_خوب حالا واسه چی به خدا بنویسم؟
_ اینطوری خودتو کمتر تنها حس می کنی.
_خودمو کمتر تنها حس می کنم با کسی که وجود نداره؟
_بوجودش بیار!
او بطرف من خم شد.
_هر دفعه که یک ذره باورش کنی اون یک ذره به وجود می یاد. اگه تو پیگیری کنی، اون کاملا بوجود می یاد و کلی بهت آرامش میده.
_چی میتونم واسش بنویسم؟
_تمام اون فکرایی که تو سرت هست، چیزهایی رو که به زبون نمی یاری، همه اون چیزهایی که سنگینت می کنند، مانع حرکتت می شن، فکرای مزاحمی که جای ایده های نو رو می گیرن، خلاصه همه اون چیزهایی که باعث پوسیدگی آدم می شن، همه رو باهاش به میون بذار.
اگه از این چیزا حرف نزنی مثل یک انبار ایده های کهنه میشی که بوی گند می گیری.
۳
خدای عزیز
امروز من صد ساله هستم مثل مامی رز، خیلی می خوابم ولی حالم خوبه. سعی کردم به پدر و مادرم بگم که زندگی کادوی عجیب و غریبه!
اول آدم زیاد بهش ارزش میده فکر میکنه که زندگی همیشگی رو به دست آورده. بعد کم کم ارزششو از دست میده، آدم فکر میکنه چه پوسیده است، چه کوتاه. طوری که دلش میخواد بندازدش دور. تازه آخرش آدم میفهمه که زندگی یک کادو نیست، یک امانته.
و اون وقت آدم سعی میکنه لایقش باشه. من که صد سالمه میدونم از چی دارم حرف میزنم. هرچه آدم پیرتر میشه بیشتر باید سعی کنه زندگی رو تحسین کنه. آدم باید یک هنرمند ظریف باشه.
وگرنه در ده، بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می بره، ولی در صد سالگی زمانی که آدم نمی تونه تکون بخوره باید از شعورش کمک بگیره.
نمی دونم آیا به اندازه کافی تونستم قانعشون کنم یا نه؟
سعی کن به ملاقاتشون بری. کارو تموم کن…. من یک ذره خسته ام.
تا فردا بوس اسکار
۴
و تازه میتوانی روزی یک چیز از خدا بخواهی. مواظب باش! فقط یکی. – مامی رز، این خدای شما موجود بیمصرفیه، علاءالدین میتوانست از غول چراغ جادو سه چیز بخواهد. – گمان میکنم یک آرزو در روز بهتر از سه آرزو برای تمام عمر باشه. نه؟ – باشه. آنوقت هر چیزی را میتوانم سفارش دهم؟ اسباببازی، آبنبات، ماشین… – نه اسکار. خدا بابانوئل نیست. تو فقط چیزهای روحی و معنوی را میتوانی بخواهی. – مثلا؟ – مثل شجاعت، صبوری، درک مسائل.
۵
چرا خدا اجازه میدهد ما مریض شویم؟ یا بدجنس است یا قدرت درست و حسابی ندارد. – اسکار، بیماری هم مثل مرگ است. واقعیت است نه مجازات.
آخرین دیدگاهها