ظهر در یک کوچه

مردی در زیر سایه ی درختی روی چهارپایه ای نشسته ست. جلوتر که می روم، پیراهن بزرگ کرم رنگی که با خط های سفیدی طرح داده اند، بر تن دارد. شلوار راحتی مشکی رنگی پوشیده است. موهای سرش همه یکدست سفید است، البته اگر بتوان اسم چند تار باقی مانده را مو گذاشت. سرش به پایین خم شده است. ته ریش سفیدی صورت چروکیده اش را پوشانده است. حتی مژه هایش هم سفید سفید است. عصایی چوبی به رنگ بلوط تکیه گاه دست چپش شده است. دست دیگرش روی رانش پهن شده و از انتهای رانش به سمت فاصله ی بین پاهایش خم شده است. تسبیحی آبی رنگ از دستش آویزان شده و تاب می خورد. زیر پایش را می نگرد. چشم هایش هر از گاهی پلک می زند. حالت لب هایش بی جان است. نمی توان لبخندی یا غصه ای در آن یافت. چین و چروک صورتش را در نظر نگیریم حتی مشخص نیست اخمی بر چهره اش جا گرفته است. شاید رد این اخم به سالها پیش باز می گردد. کنجکاو می شوم زیر پایش چه زندگی ای می‌تواند در جریان باشد که چنان محو اش شده است. اما از این فاصله چیزی نمی بینم.

پسر بچه ی کوچکی آن طرف کوچه روی دوچرخه ای هم قد و قواره خودش در حال بازی کردن است. دوچرخه ای قرمز رنگ و کوچک که هنوز چرخ هایی در اطراف دستش را گرفته است. پسر بچه تیشرت و شلوارک سفید رنگی بر تن دارد. گاهی چنان پدال می زند که فقط پاهایش تکان می خورد. گاهی خنده ی ریزی می کند و با ذوق و شوق اطرافش را نگاه می کند. شاید کسی حواسش باشد و او را برای این موفقیت بزرگ تشويق کند. یکی دوباری پدال با سرعت بر می گردد و پاهای نحیفش را می زند. آرام زیر لب صدایش در می‌آید. لابد می‌ترسد جیغ و داد راه بیندازد و مادرش ناگهان جلویش ظاهر شود و با یکی دو تا سیلی محکم و پیچاندن گوشش او را به خانه ببرد. دست آخر هم دوچرخه را بردارد و در انباری بیندازد.

چند زن با لباس های گل گلی و چادرهای گلدار و ساده مشکی رنگ نشسته اند. چادرهایشان روی پاهایشان ایستاده است. جلوی رویشان سینی های بزرگی هست که سبزی ها در آنجا ولو شده اند. محفل گرمی برپا شده است. صدای خنده ها و گاهی حرفهایشان بلند می شود. هر از گاهی هم یکی از آنها سری می چرخاند. سر و گوشی آب می دهد لازم باشد کسی را صدا می کند، تذکری به بچه ای می دهد. شاید چشم به راه همسرش است که به زودی سر و کله اش پیدا می شود. حالا ناهار حاضر باشد یا نه معلوم نیست. یکی از آنها می گوید: «غذای شب قبل مانده همان کفایت می کند» . یکی دیگر می گوید: «اصلا حال و حوصله آشپزی نداشتم حالا رسید نیمرویی هوا می کنم و می خوریم» . یکی دیگر از آنها چادرش را سفت می کند و می گوید: «من اول صبح غذا را بارگذاشتم» . دیگری که به ظاهرش می خورد سن و سالش کمی بیشتر باشد می گوید: «دخترم تا الان چیزی درست کرده است» . از هر دری و هر جایی حرف به میان می آید.

دختری لبه ی پنجره ای نشسته و به آسمان خیره شده است. چشم هایش در آسمان به دنبال چه کسی می گردد؟!

کدام داستان را دنبال می کند؟!

داستان زندگی خودش را با کسی پیوند می زند یا نه خودش را کناری می نشاند به حسرت دیدن یک نگاه از جانب شخصی آشنا…

حالت نیمه باز چشم هایش، پلک هایی که آرام گاهی از سر بی حوصلگی پایین می آیند و در کسری از ثانیه بالا می روند، لب هایی که صاف ایستاده است و تکانی نمی خورد، مگر برای آهی عمیق که از عمق رگ های خونی قلبش نشأت می گیرد. چهره ای که به سوی فکری در گودال نشسته، رفته است. بادی می وزد و آرام وز موهایش را تکانی می دهد. از او دور می شویم و رد نگاهش را که به دور دست هاست می گیریم.

در دوردست ها که نه، اما همین نزدیکی ها مردی با کیفی سامسونت در دست و چند نایلون شلیل و آلو و هلو به سمت کوچه می پیچد. پیراهن و شلوار مشکی رنگی بر تن دارد. کمربندی روی شلوارش محکم بسته شده است. کدام یک از این خانه ها مقصد نهایی او می تواند باشد!

همینطور که سرش را پایین انداخته است،قدم می زند. به زن ها می رسد زیر لب سلامی می دهد. زن ها با گشاده رویی سلامش را پاسخ می دهند. قدم های دیگری بر می دارد و به پسر بچه می رسد. روی زانوهایش می نشیند و دستی روی موهای مشکی و لخت پسر بچه می کشد. نایلون میوه ها را جلو می برد. به پسر بچه می گوید: «کدامشان را می خواهی؟!»

پسر بچه خجالت می کشد و چیزی نمی گوید. اما شوق چشمانش و لبهایی که مدام به هم می خورد، آبی که از گلویش رد می شود. خبر از اشتهای پسربچه می دهد. مرد سبد جلویی دوچرخه اش را باز می کند و از هر کدام میوه ها یکی را بر می‌دارد و در سبد می گذارد. بلند می شود که برود به پسر بچه می گوید: «قبل از خوردنشان حتما آن ها را بشور» . پسر بچه با ذوق به سبد دوچرخه اش که میوه های آبداری در خود جای داده است می نگرد. انگشت اشاره اش را روی لبش می گذارد. مرد که به سمت خانه قدم برمی دارد. پسر بچه با شوق از دوچرخه پیاده می شود و به سمت زن های اول کوچه می دود. مرد ناگه سرش به آسمان می چرخد، دختر لبه پنجره را می بیند. دستی تکان می دهد. دختر لبخندی روی لب هایش ظاهر می شود. برقی در چشمانش جان می گیرد. بلافاصله از جلوی دید گم می شود. مرد جوان به پیرمرد سلامی می کند. پاسخی دریافت نمی کند. لابد پیرمرد یادش رفته سمعکش را بیندازد. یا شاید نمی خواهد صدایی مزاحم افکارش شود. عمری است که صداهای زیادی در گوشش پیچیده است. فقط یک صداست که از ته دل می خواهد بشنود که آن صدا هم در عمق قلبش است و به آغوش خاک رفته است.

گاهی هر چیزی را فراموش می کنی. حتی وجود‌ت دراین دنیا را به زور به یاد می آوری؛ چون زندگی با خاطره ها را یاد می گیری، هر چقدر هم که دردناک باشد. دردناک تر از زندگی کردن بدون عشق نیست.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط