روی لبه ی نرده های تراس نشسته ام، پیراهن قرمزی که هیچوقت فرصت پوشیدنش نشد را به تن کرده ام. باد می وزد و در گیسوانم می پیچد. صدایش در گوشم شبیه هو هوی همیشگی اش نیست. این بار فرق دارد.
شاید چیزی گفته باشی و گوش داده است!
شاید می خواسته حرف هایت را به گوشم برساند!
حرف هایش را نمی فهمم.
حرف هایم را گوش می دادی اما نمی فهمیدی!
می خواستم حرف هایت را بشنوم اما سخن نمی گفتی!
لابد می خواهد نگفته هایی که یک عمر دلم در حسرت شنیدنشان بود را بگوید.
سوز سرمای نرده ها در وجودم جاری می شود. به قلبم که می رسد می ایستد. به احترام تمام آن رفتار های سردی که بر دیوار قلبم جا خوش کرده است.
به تابلو های سردی می نگرد.
سردی دستهایت،
سردی حرفهایت،
سردی کلامت.
هر آن بدنم سرد تر می شود،هنوز هم به سرما عادت نکرده ام. مگر می شود به درد خو گرفت!
یادت می آید که سخن از عشقی آتشین می گفتی که شعله اش نه از حرفهایت بلکه از رفتارت نمایان می شد. اما چرا شعله ای ندیدم؟!
نکند کور گشته ام؟!
بعید نیست.
اما امان از دست این احساسی که باد در گوشم می خواند. صدایش دلگیر است. نفس هایم را حبس می کند. افکارم را به هم می ریزد. هوا… هوای اینجا به تنگ آمده، سرگیجه آور است.
پیراهنم را به رقص در می آورد. موهایم را با خود می برد. سرمای بیشتری به جانم چنگ می اندازد. قلبم همان لحظه ی اول با صدایش ریخت. با بویی که به مشامم خورد. نه نمی تواند بوی تو باشد. باز هم می خواهد سرم را درد آورد.
شاید بتواند دلم را به تو برساند، اما خودم چی!
اگر می شد،
اگر می توانست خودم را به دستش می سپردم.
جسم من، بی کس و تنها این گوشه افتاده است. این جسم پوچ و خالی است. ذهنی که به آن نیندیشد، قلبی که برای این جسم نزند، جسمی توخالی می شود. شبیه عروسکی که تسخیر شده است. تسخیر یک عشق در دوردست ها.
کجای این دنیا می توانم تو را بیابم. اشک هایم سرازیر شده است. از سوز سرمای آشنایی است یا دوری نزدیکی که در جانم پرسه می زند؟!
چشم هایم
کامش تلخ گشته،
شاید ماه، دریای چشم هایم را خروشان کرده است.
ماه و باد امشب همدستی تلخی دارند. موج هایی که از دریای چشم هایم بر می خیزند، صخره ای ندارند که با شتاب خود را به آن بکوبانند. یک ساحلِ تک و تنها، که ماه هاست تکیه گاهی برای موج هایش نداشته است.
ای دورترین نزدیک من، کجا می توانم بیابمت…
آخرین دیدگاهها