ماجرا های من و پیشی

قسمت اول

این پیشی جذابی که معرف حضورتون هستند، چند روز پیش تایم ناهار مهمون من بود.

در حالی که به پشت بام می رفتم،  نزدیک گلها پرسه میزد و دنبال خوراکی میگشت. برایش دو لقمه غذا آوردم. سیر نشد و میو میو کرد و غذا خواست. دو لقمه دیگرهم آوردم، خورد و با چشمهایش من و من نگاهم می کرد؛ با خود گفتم :

«آره دیگ، داره میگه که بازم میخوام و روش نمیشه میو میو کنه»

رفتم و با ظرف غذا برگشتم. و خب از بس لاغر و مظلوم بود دلم طاقت نیاورد، این سری دو لقمه بدهم. پس کل نهارم را دادم. با ملچ ملوچ همه غذا را خورد. آخر سر هم نشست کنارم و کمی خوابید و استراحت کرد.

هر از گاهی هم بلند میشد و کمی پیاده روی می کرد. خودش را به گلهای توی پشت بام می مالید. به نخل ماداگاسکار که کل بدنش خار هست، مدام نزدیک می شد و کنارش وول می خورد. پشتش و کله اش را به خارهایش می مالید.  از یک طرف نگران شکستن نخل بودم. چون هر چه باشد بالاخره او هم موجودی زنده است و تا آخر عمرش مسئولیت زندگی اش پای من است . از یک طرف هم نگران این پیشی که خار ها یک وقت در بدنش فرو نرود و اذیتش کند.  نزدیکم می شد، کله خوشکل و گردش را ماساژ میدادم. میرفت و پرسه می زد و بازهم می آمد.

 

  • (بخاطر کیفیت بد عکس ها ببخشید چون با گوشی گرفته شده است. )

آخی وقتی می آمد و کله اش را ماساژ می دادم آرام آرام چشمهایش را روی هم می گذاشت و خُرخُر می کرد. به قدری دوس داشتنی می شد که دلم می خواست به کارم ادامه دهم.

دلم می خواست بغلش کنم و به خانه بیاورم و به او رسیدگی کنم . اما خب نمی دانم دقیقا چرا از یک طرف هم دلم نمی خواست به داخل خانه بیاید، نه که از پیشی بترسم یا نگران باشم مریض شوم! نه ولی خب اون بچه خیابون ها بود. و برای اینکه بخواهد من صاحبش شوم شاید باید بیشتر همدیگر را ملاقات کنیم و باهم وقت بگذرانیم. اگر از من خوشش بیاد برمی گردد.

حس قشنگ زندگی را آن روز از پیشی گرفتم.

ناگفته نماند حس کردم مامانی هست و پیشی های خوشکلی توی شکمش داره و قراره بدنیا بیایند یا شاید هم بدنیا آمده و هنوز کوچک و نحیف هستند.

طبیعت چیزهای خیلی قشنگی درون خودش جای داده است که هر روز بیخیال از کنارشان رد می شویم.

شاید بهتر باشد گاهی به جزئیات اطرافمان بیشتر بنگریم.

بیشتر توجه کنیم.

بیشتر فکر کنیم.

این پیشی کل روز من را ساخت.

هنوزهم هر روز آن  موقع ها به پشت بام می‌روم و منتظر آمدنش هستم.

اها بله خیلی وقت ها در را هم باز می گذارم که اگر آمد و نبودم شاید جرات بخرج دهد و میو میو کنان پایین بیاید.

امیدوارم بازهم ببینمش…

امیدوارم حس های قشنگ زندگی را از چیزهای تکراری اما جذابی که تا به امروز به آنها دقت نمی کردید، بگیرید…

اگر تجربه مشابهی داشتید دوست دارم با ما به اشتراک بگذارید.

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *