گربه عصبانی

دکتر در صندوق عقب ماشینش را باز کرد. ناگهان گربه ای با تمام قوا پرید و کله ی دکتر رابین چنگالهایش گرفت. سر و صدای گربه هرکسی را می ترساند. موهای پشتش سیخ شده و حالت حمله به خود گرفته است . تلاش های دکتر برای جدا کردن گربه از کله اش چندان موفقیت آمیز نیست. دختری با موهای فرفری از انتهای کوچه ظاهر می شود. به کمک دکتر می آید. می گوید : « لابد از چیزی ترسیده است. کمرش را محکم بگیرید. تا راحت بتوانم دست هایش را جدا کنم.» دکتر دو تا دستش را محکم روی کمر گربه می گذارد. دختر یادآور می شود که به محض جدا کردنش گربه را پرت نکند. شاید باز هم حمله کند و آرام نگیرد. دختر دستی روی کله ی نارنجی رنگ گربه می کشد. کمی نازش می کند و قربان صدقه اش می رود. دکتر به فکر رفته است. این همه ناز کردن یک گربه عصبانی زیادی عجیب می آید. دختر دست روی پنجول های گربه می کشد. آرام اما محکم پنجول های گربه را جدا می کند. دکتر با موفقیت از دست گربه عصبانی نجات پیدا می کند. دختر جوان گربه را از دکتر می گیرد و در بغلش می فشارد. در همین حین دکتر تشکر می کند. دختر می پرسد : « چطور شد که حمله کرد؟!»

دکتر می گوید : « من از ماجرا بی خبرم، همین که در صندوق عقب را باز کردم به صورتم حمله کرد.»

دختر می گوید : « حدس می زنم زمان زیادی است که آنجا گیر افتاده است.»

گربه هنوز هم عصبانی است و دندانها و پنجه هایش را تیز کرده است. دکتر همانطور که به دختر جوان خیره شده است. شروع به برانداز کردن قیافه دختر می کند. شومیز و شلواری به رنگ صفحه های شطرنج بر تن دارد. پیش خودش می گوید : « گربه را کیش و مات کرد. فکر نمی کنم گربه بتواند از دستش فرار کند. » متوجه خراش های روی دست دختر جوان می شود. ابراز نگرانی می کند و می گوید : « مواظب باشید این گربه خیلی عصبانی است.»

دختر نگاهی به گربه و خراش های دستش می کند و می گوید : « برای من عادی است.»

دکتر که تعجب کرده است. دختر ادامه می دهد. « باید گرسنه باشد و حتما حدس زده که شما اسیرش کردید.»

دکتر می گوید : « نمی خواهید رهایش کنید؟!»

دختر می گوید : « البته که نه، بعد از اینکه دامپزشک معاینه اش کند، عضو جدید خانواده ام می شود. من گربه های دیگری هم دارم. با دیدنش خوشحال می شوند.»

بعد با یک دستش گربه را که کمی آرام تر شده است می گیرد. عجیب است گربه ای که تا چند دقیقه قبل با سر و صدایش کل کوچه را روی سرش گذاشته بود.

آرام شده و راحت روی دست دختر لم داده، از آن عصبانیت فقط اخمی توی قیافه اش مانده است. دختر دست در کیف کنفی اش می برد. چند تکه غذای گربه را درمی آورد و به مشام گربه نزدیک می کند. بوی غذا چهره گربه را کمی باز می کند و گربه آرام تر می‌شود. شروع به خوردن غذا در دست دختر می‌کند. دختر بدون گفتن حرفی راهش را پیش می کشد و می رود. دکتر که همان‌جا خشکش زده است. به خودش می آید و در صندوق عقب را که یادش نمی آید چرا باز کرده بود، می بندد. سوالی در ذهنش می پیچد. چرا غذای گربه همراهش بود؟! شاید چون گربه ها را دوست دارد. من از گربه ها شانس نیاورده ام.

تابه حال این دختر را هم ندیده بودم. معلوم نیست از کجا پیدایش شد. دختر به سمت خروجی کوچه قدم برمی دارد. در حالی که لبخندی گنده بر لب دارد. کیف پول چرم مشکی رنگی را باز می کند. اسکناس هایش را برمی دارد و در اولین خروجی که می پیچد. کیف چرم مشکی رنگ را در جوی آب می اندازد.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *