آهو

چشم هایش را آرام باز می کند. روی تشک سفیدی کف زمین دراز کشیده است. کمی گیج می زند. چشم هایش را با دست هایش می مالد. روی دست و پاهایش خراشیدگی هایی وجود دارد. کمی به اطراف می نگرد.

کی به اینجا آمده بود؟

چند وقت است اینجا دراز کشیده است؟

اینجا کجاست…. شاید جانش در خطر باشد.

ترسی بر وجودش رخنه می کند. کمی اطراف را وارسی می کند. غیر از یک تشک و بالش چیز دیگری در کلبه وجود ندارد. پنجره ای سمت راستش روشنایی دم دمای صبح را نشان می دهد.

در چوبی کلبه را با صدای قیژ قیژ بلندی باز می کند. کسی اطراف کلبه به چشم نمی خورد.

پاهای برهنه اش چمن های سرسبز و باطراوت را لمس می کند. گل های بابونه ای که در لابه لای چمن ها مراسم رونمایی زیبایی از خودشان اجرا کرده اند،چشم نواز است. چمن ها حس آزادی و فرار از جای ناشناخته را در جسمش زنده می کند. در کل جنگل سایه ی تاریک شب هنوز به چشم می خورد. شب پتوی تاریکش را به تمامی جمع نکرده است. مه ی که دور و اطراف درختان پیچیده و آن ها را در آغوش گرفته است،جنگل را مرموز و ترسناک کرده است.

دور تا دورش را درخت های بزرگ سربه فلک کشیده پوشانده است. هوای صاف و تازه دم دمای صبح بدنش را نوازش می کند. هوا به قدری خنک است که به خودش می لرزد. دور کلبه چرخی می زند. رد پایی به چشم نمی خورد. مه هم جلوی دید بهتر را گرفته است. قدم جلو می گذارد و به پیش می رود. آهویی در میان مه به او خیره شده است. قدم هایش را محکم تر و سریعتر بر می دارد. به خودش که می آید کلبه از دیدرس او خارج شده است. در لابه لای درخت های بلند قامت و ابرهایی که تا تنه ی درختان پایین آمده، گم شده است. از پیشانی اش قطره های عرق سُر می خورد. نفس های عمیقی می کشد. مدام دور خودش می چرخد. پیراهن سفیدش به شاخه ی درختی زیر پایش گیر می کند. گوشه ی پیراهن را با دستش می گیرد و تند می کشد. پیراهن اسیرش آزاد اما زخمی شده است. نفس هایش تندتر و ضربان قلبش قوی تر می شود. بجز صدای قدم هایش در بین چمن های مرطوبی که شبنم ها مهمان شان شده و ضربان قلبش که مدام شدت می گیرد، صدای دیگری به گوش نمی رسد. هر از گاهی باد زوزه آرامی می کشد و غیبش می زند. جلویش را نگاه نمی کند. بیشتر از اینکه حواسش به قدم ها و پیش رویش باشد، سرش را می چرخاند و اطراف را می پاید. کمی پیش آهو او را به این بهشت مه آلود و مرموز فراخوانده بود. اما خودش کجا غیبش زد. آهو ها چابک و زرنگ هستند. قطعا در یک چشم بر هم زدنی دور شده است. با خودش می گوید: «کاش کسی این اطراف بود حتی اگر مرا می کشت هم مهم نبود فقط از این مه و جنگل بی انتها خلاص می شدم کافی بود.» ذهنش در دور دور ها سیر می کند و پاهایش در لابه لای سنگ و گل و گیاهان راه می رود. انگار که کنترل پاهایش را از دست داده است. نمی تواند جلوی افکار رها شده اش را بگیرد. بجز افکاری که جلوی چشمانش رژه می رود، چیز دیگری نمی بیند. پایش به تکه سنگی می خورد، دستش را به درختی بند می کند و نمی افتد. اما همین که می خواهد دوباره تعادلش را به دست بیاورد، پایش را جای بدی می گذارد و سُر می خورد. با پشت محکم به تنه درختی می خورد. از درد چشم هایش را می بندد. همین که باز می کند دوباره در کلبه چوبی است. گیج شده است و اطراف را نگاه می کند. همان تشک، همان پیراهن، همان پنجره،….هیچ چیزی تغییر نکرده است. همان گونه که بود مانده است. رد پارگی پیراهنش محو گشته است. پایش که پیچ خورده بود، دردی ندارد و کمرش هم سالمِ سالم است. چه اتفاقی در جریان بود…

سرش را می چرخاند و باز نزدیک پنجره می شود. همان دم دمای صبح است. در را باز می کند و بیرون می رود. هنوز حمکرانی آفتاب بر زمین شروع نشده است. مه ها هم مثل چندی پیش درختان را در برگرفته اند. آهو دوباره پیدایش می شود. باز هم پیش می رود، گم می شود، هراسان به مه و درختان خیره شده است. عرق تمام وجودش را در بر می گیرد. نفس نفس می زند، لبهایش خشک شده است و دلش آب سردی را تمنا می کند. همان طور که در جنگل مه آلود پرسه می زند. اینبار پایش در مردابی قدیمی فرو می رود. تقلای زیادش او را به سمت آخرین نفس هایش سوق می دهد. نفس عمیقی می کشد. آخرین نفس زندگی اش باید کمی بیشتر طول بکشد. حداقل شاید به اندازه چندین نفس دیگر که می توانست از هوا بدزدد، را ذخیره کند. دستهایش را رو به آسمان بلند کرده است. به امید اینکه کسی او را ببیند و از آن معده ی گرسنه ی زمین بیرون بکشد. اما صورتش کم کم در آب گل آلود و قل قل مرداب فرو می رود. چشم هایش را می بندد، نمی تواند جلوی نفس کشیدنش را بگیرد، دهانش را که باز می کند، جیغ بلندی می زند. از صدای جیغش شوکه می شود و بدنش تکانی به خود می دهد. باز هم به کلبه برگشته است. انگار تمام آن ماجرا خوابی بیش نبوده است. همان کلبه و پنجره میزبان او هستند. با عجله و بدون توجهی به اطرافش سمت در می رود. همان منظره چندی پیش را می بیند. با خودش حدس می زند کمی دیگر آهو سر و کله اش پیدا می شود؛ بهتر است سریعتر دست به کار شود، شاید اینبار گمش نکند. به سمت عمق جنگل و مه می دود. آهو در نزدیکی اش است.

موفق می شود از نزدیک تر او را ببیند. با اینکه قفسه سینه اش از شدت دویدن و ضربان بالا و پایین می پرد اما اهمیتی نمی دهد. با تمام توان سمت آهو خیز بر می‌دارد. چشمانش آهو را در هر گوشه ای دنبال می کند. آهو جستی می زند و روی چند سنگ بزرگ می ایستد. بر می گردد و با چشمان زیبایش دخترک را که پریشان حال دنبالش افتاده است می نگرد. دختر که فکر می کند می تواند او را بگیرد قدم هایش را تند تر می کند.

پایش از روی علف های تازه سُر می خورد و با کله درون چاه آبی می افتد. با نفس های پی در پی و خیس عرق از خواب بیدار می شود. این چرخه کلبه و جنگل مه آلود او را سخت گرفتار خود کرده است. شتابان به سمت در می رود و باز هم پیگیر آهو می شود. هر بار با اتفاقی ناگهانی از جنگل دور و دوباره به نقطه شروع می رسد. با خودش فکر می کند شاید درون یک بازی کامپیوتری گیر افتاده است. سعی می کند از گذشته اش چیزی به خاطر آورد. اما هیچ چیزی در ذهنش نیست. ذهنش شبیه کاغذی سفید و دست نخورده است که هیچ قلمی آن را پر نکرده است. باز چشم هایش را در کلبه می گشاید و بیدار می شود. تلاشی برای بیرون رفتن نمی کند. همانجا می نشیند و به پنجره خیره می شود. امیدوار است که اینبار طلوع آفتاب و روشنایی صبح را کامل نظاره کند. عنکبوتی بزرگ با پاهایی دیلاق و قهوه ای از سقف با تارهای نامرئی اش آویزان شده است و تاب بازی می کند. به قیافه اش می خورد بزرگ تر از آن باشد که هنوز زمان تاب بازی اش نگذشته باشد. در یک آن عنکبوت روی صورتش می افتد. دختر چشمهایش را می بندد و با جیغ و داد باز هم از نو بیدار می شود. روز جدیدش که گویا پایانی ندارد و در بین طلوع آفتاب و غروب ماه قفل شده است، باز هم شروع می شود. خوشحال است که حداقل هر بار که از خواب بر می خیزد و به کلبه برگشته است، چندی پیش را به خاطر می آورد. این بار از از ترس تاب بازی ناگهانی یک عنکبوت می نشیند و به دیوار کنار پنجره تکیه می دهد. زانوهایش را در آغوش گرفته است. همچنان که به پاهایش خیره شده است. در ذهنش دنبال آهو می دود. چرا نمی تواند به آهو برسد و چرا آهو از دستش فرار می کند. جواب هر دو سوال را پای غریزه طبیعی حیوان می گذارد. یادش می آید که همیشه دوست داشت آهویی رها و آزاد در کوه و جنگل باشد. الان در کوه و جنگل بود، آهو هم بود اما او به آهویی چابک بدل نشده بود. او و آهو باید ربطی به هم داشته باشند. یک جای کار ایراد داشت. باید دلیل خاصی برای تنها بودن با یک آهو در ناکجا آباد باشد. جالب قضیه آنجا بود که به محض اینکه می ترسید و جیغ می زد، آسیب می دید یا می مرد باز هم در همان کلبه بازی از نو شروع می شد. چه باید می کرد؟!

صدای فس فس کردن ماری در آن نزدیکی ریشه افکارش را پاره می کند و او را به محیط کلبه برمی گرداند. آرام بلند می شود، جیغ زدنش به معنای یک خواب و بیداری دیگر است پس سعی می کند، جیغ نزند تا شاید کمی بیشتر بیدار باشد و زندگی کند. حتی اگر مار هم نزدیکش می شد و او را نیش می زد باز هم همان آش و همان کاسه بود. نتیجه ی بازی تغییری نمی کرد. ماری عظیم الجثه و سبز رنگ از پنجره کلبه، به داخل آمده بود و زبان نازک سوزنی اش را مدام می چرخاند. صدایش در کلبه ی سوت و کور پیچیده بود . دختر عقب عقب سمت در ورودی می رود. در را باز می کند و پا روی چمن ها می گذارد. همانطور که خرامان خرامان به پشت می رود، دور و اطرافش را هم از گوشه چشمش می پاید. آهو همان دور و اطراف پرسه می زند. نزدیک کلبه است، چشم هایش طبق معمول روی دختر قفل می شود. وقتی متوجه می شود که دختر تمایلی به نزدیک شدن به او ندارد، سرش را پایین می اندازد و با چمن ها بازی می کند. مار دنبال دختر خیز برداشته است و در تعقیب و گریز به سر می برند. هر چقدر که دختر قدم های محکم تر و طویل تری بر می‌دارد؛ مار بیشتر به جلو می خزد. تسلیم می شود، ترجیح می دهد جیغ بزند و باز هم بیدار شود تا اینکه تجربه طعمه شدن و بلعیده شدن توسط یک مار را داشته باشد. دستهایش را مشت می کند، چشم هایش را می بندد و از ته دل با تمام قوا جیغ می زند. آهو سرش را بلند می کند و به سمت او می جهد. دختر بدن آهو را لمس می کند. گرما و نرمی بدن آهو خبر از وجود موجود زنده ی دیگری می دهد که می تواند به او تکیه کند. حتی اگر برای مدت زمان کوتاهی هم باشد، شیرین بود. با کلافگی چشم می گشاید، خواب اینبارش با تمام آن اضطرابی که مار به او داده بود اما پایان شیرینی داشت. بر خلاف دفعات قبل کش و قوسی به بدنش می دهد. دستی روی موهایش می کشد، لباس هایش را در تنش مرتب می کند و از کلبه خارج می شود. آهو همان جای قبلی، نزدیک در ورودی ایستاده است. گویا خیلی وقت است که منتظر دختر بوده است. لبخندی روی لب های دختر نقش می بندد. به آهو پشت می کند و مسیر خلاف جنگل را پیش می گیرد. می خواهد حداقل کمی اطرافش را وارسی کند. تپه های سرسبزی پشت کلبه بود که در بیداری های قبلی اصلا به آنها دقت نکرده بود. دست هایش را از شادی تکان می دهد. می چرخد و پیراهنش باد می کند و چرخش هایش را چشم نواز می کند. موهای حنایی رنگش در باد مثل یک موج بلند بر می خیزند و با شتاب خودشان را روی گردن و پشت دختر می اندازند. دختر هوا را با تمام قوا به درونش می فرستد و عمیق تر آن را پس می دهد. متوجه می شود آهو رد او را در پی گرفته و دنبالش می رود. آرام پلکی میزند و به مژه های بلند آهو خیره می شود. زیر لب می‌گوید : « اینبار تو در پی من می آیی…گول معصومیتت را نمی خورم، من پی تو نمی آیم این بهشت چیزهای بیشتری برای دیدن دارد.»

آبشاری از دور توجه اش را جلب می کند. همانطور که می چرخد و می رقصد سمت آبشار می رود. روی تخته سنگی می نشیند و پاهایش را در آب سرد و خنک می برد. دست هایش را در آب می برد و صورت و ساق پاهایش را با آب می شورد و خنک می کند.

با خودش می گوید : « چرا در بیداری های قبل راهم را کج نکردم؟!

چرا باید اجازه می دادم هر چیزی مرا آشفته کند؟!»

_ شاید چون از این می ترسی چیز دیگری برای سرگرم کردن خودت نیابی…

آهوست که به زبان دختر صحبت می کند. لب رودی که آبشار جاری ساخته است، ایستاده و آب می خورد.

دختر میگوید : « چرا می دویدی و اجازه نمی دادی نزدیکت شوم؟!»

_ من هم همان احساس قلبی تو را داشتم.

تو گم شده بودی و دنبال خودت در این جنگل می گشتی در حالی که باید در درونت بدنبالش می رفتی و آن را پیدا می کردی. به‌هرحال آماده دیدن خودت نبودی، گاهی اوقات باید شهامت روبرو شدن با خودمان را داشته باشیم. نه اینکه با کوچکترین اتفاقات از کوره در برویم.

دختر به آب خیره شده است. صدای شکستن آب نگاه دختر را جلب می کند. رد آب را با نگاهش دنبال می کند. مسیرهای پیچ در پیچی که آب باکی از آنها نداشت و هر بار با تلاش های پی در پی مشکلات سد راهش را کنار می زد و راهی مقصد نهایی می شد او را به فکر می برد. آرامشی عمیق و طولانی در وجودش حس می کند.

آهو بار دیگر لب می گشاید و می گوید : « اون مار سمی نبود دختر جان…»

دختر به انعکاس آهو در آب خیره می شود. چهره دختری با موهای حنایی بلند و پیراهنی سفید می بیند. نور خورشید به بالای آسمان آمده است و چشم هایش را اذیت می کند. چشم هایش را می بندد و باز می کند. نفس عمیقی می کشد خوشحال است که این بیداری بیشتر از قبلی ها طول کشید و بالاخره آفتاب گرمای وجودش را بر زمین انداخت.

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *