معرفی :
نمایشنامه بازی عشق و مرگ نوشته ی رومن رولان ترجمه ی م. ا به آذین را دیروز به اتمام رساندم. فایلی که من مطالعه کردم. ۱۲۸ صفحه بود. انتشارات آگاه چاپ پاییز سال ۱۳۵۷ که ظاهرا طبق نوشته ی کتاب آخرین چاپ آن توسط این انتشارات در ایران بوده است.
نمایش نامه ای سرشار از عشق و وفاداری است.
خلاصه ای از داستان بازی عشق و مرگ :
ماجرا مربوط به انقلاب فرانسه است. چندین نفر از دوستان و آشنایان در خانه ی یکی از سران مجلس گرد هم آمده اند. خبر فوت چند نفر از دوستانشان که بر ضد دولت بوده است به گوششان می رسد. میزبان آنها سوفی که خانمی جوان و سی ساله است. قلبش می شکند و یاد سالهای جوانی اش و عشقی که به واله یکی از آن افراد داشته است می افتد. او حسرت این را در دل دارد که هیچ وقت اجازه نداد عشقی بین شان اعتراف شود تا مبادا به همسرش خیانت کند و وفاداری اش زیر سوال برود. و ناراحت از اینکه واله عشقی ناکام داشته است. در همین حین واله دوستشان با سر و صورتی گل آلود به خانه آن ها می رسد. همه افراد از ترس اینکه مبادا افسران دولت آنها را اسیر و اعدام کنند پا به فرار می گذارند. سوفی به عشق خود اعتراف می کند و واله را در منزل خود مخفی می کند. همسرش از جلسه ی مجلس باز می گردد و از جهل و نادانی مردم سخن به میان می آورد و اینکه چقدر از این مردم گله دارد و قلبش شکسته است که چقدر آسان همدیگر را می فروشند و به اعدام دوستانشان رأی مثبت می دهند. به سوفی زنش می گوید که یکی از دوستانشان که چندی پیش در خانه شان بوده است، جاسوس است. سوفی می ترسد و یادش می افتد که او واله را دیده است. ترسی بر جانش سایه می اندازد. وجود واله را در خانه شان اعلام می کند. واله به نزد همسر سوفی ژروم می آید. با نفرت و کینه با او صحبت می کند. سوفی متوجه می شود که خانه شان محاصره شده است و هر آن ممکن است که بیایند و واله را اسیر و هر سه نفر آنان را اعدام کنند. ترس ها و نگرانی های سوفی عشق او به واله را لو می دهد. ژروم اتاقی مخفی را نشان می دهد و واله را در آنجا مخفی می کنند. بعد از اینکه مامورین خانه آنها را با دستور فرمانده ای که دوست ژروم است ترک می گویند. فرمانده دو عدد گذرنامه جعلی به ژروم می دهد تا قبل از نصفه شب با زنش پا به فرار بگذارند. ژورم مسئله را با سوفی در میان می گذارد. همچنین اعلام می کند که از عشق آن دو با خبر گشته است و ترجیح می دهد سوفی و واله با هم پا به فرار بگذارند. سوفی از اینکه قلبش را به مرد دیگری داده است، بسیار شرمگین است. ژروم تمام تلاشش را می کند که سوفی را خوشحال کند و شرمگین نباشد. واله از اتاق مخفی بیرون می آید. ژروم گذرنامه جعلی را به دستش می دهد و به او می گوید با سوفی از پاریس خارج شوند و به سوئیس بروند. سوفی به ناگه گذرنامه خودش را در آتش شومینه می اندازد و همه ماجرا را برای واله بازگو می کند. به واله می گوید که با او نمی رود. سوفی سالها پیش با شوهرش عهد بسته بود که تا لحظه آخر زندگی اش به او وفادار خواهد ماند. و تحت هیچ شرایطی با واله نمی رود. بعد از اینکه واله از خانه شان فرار می کند. سوفی و ژورم در آغوش هم سالهای مشترکشان را مرور می کنند. تا زمانی که مامورین می رسند و آنها را اسیر می کنند.
( و انسان های وفادار چقدر شگفت انگیز هستند….)
بریده هایی جذاب از این نمایشنامه عاشقانه:
♡ اگر به اختیار ما نیست که گرفتار درد عشق نشویم، به اختیار خودمان است که بازیچه ی آن نباشیم…
♡سوفی : « مگر من می توانستم آن را برای خودم نگه دارم؟ در این روزگار تنگی، هر کس باید ریز خرده خوشبختی را که برایش دست بدهد با دوستانش قسمت کند.»
لودویسکا : « بله خوشبختی چیز کمیابی شده است!»
دنی : « خوشبختی؟ به گوش مان لغت بیگانه می آید.»
کلوریس: «مدت ها می شد که خنده به لب مان نیامده بود. آخ، خدایا.»
به گریه می افتد.
♡سوفی : « زنده بودن داریم و زنده بودن. برای شما زنده بودن همان دوست داشتن است.»
لودویسکا : « زندگی جز با دوست داشتن زندگی نیست…»
♡لودویسکا: « دوست داشتن بهتر نیست؟
هوراس : « آخر، میهن را باید نجات داد
لودویسکا: « من می خواهم تو اول مرا نجات بدهی!… انسان باید آنچه را که دوست دارد نجات دهد.»
دنی : « پیش از همه، انسان باید خودش را نجات بدهد….»
♡ با خود می گفتم
اگر از پا افتادم، بگذار دست کم بداند که در وقت افتادن رویم به طرف او بود.!
♡در اطراف ما همه چیز می میرد، همه چیز ویران می شود، همه پیوند ها و همه قوانین که جامعه آدمی را بر پا نگه می داشت، همدردی با مصیبت زدگان، راستی. نیکی، همه فرو می ریزد. در میان این ویرانی ها، تنها عشق است که می درخشد. جز این، همه چیز شب است و تاریکی…
♡بیزارم، بیزار از. مردم. بشریت، عقل، آزادی…. مسخره! و باز مسخره، ایمان من! آدمیزاد آفریده شده است برای نوکر بودن، برای خیانت کردن. هرکاری که برای آزاد ساختنش بکنند، هر تلاشی که برای سربلند داشتنش بکنند، جز آن که حیوانیتش را به نمایش بگذارند فایده ای ندارد. چه کرده ام، من؟ زندگیم را به هدر داده ام!…
♡ژروم : « جواب با من نیست. تنها داور هر کسی خود اوست. هر کسی جوابگوی خودش است.»
سوفی : « ولی شما تحقیرم خواهید کرد!»
ژروم : « نه. من به هیچ چیز کینه ندارم، هیچ چیز را تحقیر نمی کنم. هیچکس گناه ندارد. گناه از زندگی است.»
♡ژروم : « خوشبختی آن که دوست می داریم، خواستنش فدا کردن خود نیست.»
سوفی : « من حالاست که خوشبختم.»
ژروم :« می خواهید دلداریم بدهید.»
سگفی : « نه دوست من، راست می گویم. غصه هایم را من در ساحل دیگر رودخانه گذاشته ام، ساحلی که ترک کرده ایم. آخ چه سبکبارم که سرم را روی شانه شما گذاشته می بینم غم ها و دلواپسی ها دور می شوند.
آخرین دیدگاهها