پتوی سیاه با گلهای قرمز را دور خودش پیچید. پنجره ی اتاق را که به پشت بام همسایه زیری اش ختم می شد باز کرد. آخرین بار که با همسایه صحبت کرده بود، اطمینان خاطر داده بود، کسی این اطراف نمی پلکد و باز کردن پنجره هیچ جای نگرانی نیست. پا روی پشت بام گذاشت. دمپایی های خاک خورده سفید و آبی را پایش کرد. گوشه ای روی زانوهایش نشست. به افق خیره شده بود. چند پشت بام دیگر با پشت بام او چفت می شد. اگر دزدی به یکی از خانه ها می آمد راحت می توانست در برود. باد خنکی از کنار سرش رد می شود. سرمای دوست داشتنی ای او را در آغوش می گیرد. همانطور به آسمان پرستاره نصفه شب زل زده است. ستاره ای هراسان گویی که کسی دنبالش می کند پا به فرار گذاشته است. آنقدر زبر و زرنگ نیست که خودش را مخفی کند. ردپایش از خودش درخشان تر است. حس فرار و آزادی ستاره او را به خود می خواند. ستاره که ناپدید می شود با خودش فکر می کند لابد منتظر آمدن اوست. با عجله به خانه می رود. گوشی اش را که روی میز مطالعه گذاشته بود بر می دارد. کت سبز رنگ آویزان به میخ روی دیوار را بر می دارد و تنش می کند. شالی را دور گردنش می پیچد. سوئیچ را که روی اپن نزدیک در ورودی پرت کرده است، برمیدارد. در را باز می کند و به سمت پارکینگ قدم می گذارد. ماشین را روشن می کند و بدون کوچکترین توجهی به ساعت سر به جاده می گذارد. انگار کسی در جایی منتظر او باشد. دستش سمت ضبط می رود. روشنش می کند و صدای آهنگ بی کلامی در ماشین طنین می اندازد. هر از گاهی آسمان را زیر نظر می گیرد. دنبال نشانه و ردی دیگر از ستاره است. به جاده ای خلوت و خاکی می رسد. فرمان ماشین را می پیچد و پا به عمق تاریکی می گذارد. جاده خلوت بود اما حالا خلوت تر از قبل شده است. تاریک است و هیچ چیزی به چشم نمی خورد. صدای پارس کردن از دور دستها به گوشش می خورد. سگهای ولگرد این اطراف نصفه شبی دنبال هم کرده اند. یادش می آید که قبل تر ها وقتی بچه بود از خواهرش شنیده بود که سر و صدای زیاد سگها در نصف شب دلایل زیادی دارد. یکی از آنها می تواند این باشد که شاید جن یا روحی آن اطراف پرسه می زند. دنبال او می روند و قصد فراری دادنش را دارند. سگها می توانند ارواح و اجنه را ببینند. ترسی از استخوان پشت کمرش بالا می جهد و به گردنش و سرش نزدیک می شود. گرمای نفس هایی در گوشش می پیچد. بدون اینکه حواسش پرت شود دستش را پشت گوشش می برد. انگار مگسی کنار گوشش زمزمه کرده باشد. چند باری دستش را در هوا چرخاند. چیز خاصی توجه اش را جلب نمی کند. در جاده به سراشیبی می رسد. کنترل ماشین از دستانش خارج شده است. بیش از حد معمول سرعت گرفته است. ضربان قلبش شدت گرفته ونفس هایش بیشتر از حالت عادی است. صدای خرد شدن سنگ ریزه ها و چوب های زیر چرخ ماشین، در گوشش می پیچد. امیدوار است که بالاخره به جاده سرراستی برسد و سراشیبی به پایان برسد. صدای دختری کنارش بلند می شود.
” مواظب باش داری چیکار میکنی.”
نگاهش را از جاده بر میدارد و به دختر کنار دستش نگاه می کند. دختر دوباره صدایش در می آید و می گوید :” هی چرا داری من رو نگاه میکنی! جلوتو نگاه کن! داری دوتامونو به کشتن می دی!”
نگاهش به جاده می افتد. پایش را روی ترمز ماشین می فشارد. ماشین با صدای گوش خراشی می ایستد. شدت ایستادن او را به جلو و عقب پرت می کند. دستانش که سفت فرمان را گرفته است، عرق کرده است. چند نفس عمیق با دهانش می کشد. عرق از سرش چکه می کند. با ترس و لرز سرش را می چرخاند. دختر درکنارش نیست. مطمئن بود که یک دختر کنارش نشسته بود. دختری با یک کت سبز رنگ و شالی که دور شانه هایش پیچده بود. سرش را چند باری می چرخاند. با خودش می گوید :
“من صداشو شنیدم. همینجا بود کنار دستم نشسته بود. از کی اینجا نشسته بود.”
چیزی در دختر بود که او را پریشان کرده بود. اما چی بود، یادش نمی آمد. فقط چند ثانیه قبل بود و ذهنش چندان یاری نمی کرد که چهره را برایش مجسم کند. عرق روی صورتش چکه می کند. دستمالی بر می دارد به آینه خیره می شود. صورتی که در آینه می بیند شباهت زیادی به دختر کنارش داشت. این خاطره عجیب آشنا به نظر می رسید. انگار قبل تر هم این اتفاق را تجربه کرده بود. آخرش را حس می کند. ترمز ماشین نمی ایستد. از سراشیبی به درون دره ای سقوط می کنند. دو نفر هستند. یک مرد راننده بود و او کنار دستش نشسته بود.
آخرین دیدگاهها