کدو قلقله زن و لوبیای نردبانی

 

پیرزن قد کوتاه و تپل مپل داستان من، همان کدو قلقله زن معروف است. روسری گل گلی چارقدش را روی زمین پهن می‌کند و اسباب و اثاثیه ی لازم را درونش می چیند. روسری را به انتهای عصایش گره میزند. عصا را روی کولش می گیرد و راه می افتد. در هزار توی جنگل، شیر و گرگ و ببر منتظرش هستند. همان اوایل راه پیرزن  به گرگی میرسد.

گرگی دهانش را به قدر کله ی پیرزن باز کرده است . دندان های تیزش برق می زدند . می گوید: « سلام کدو قلقله زن، هنوز سر قولت مانده ای ؟

-البته گرگی جان

-خوب بیا بخورمت. حسابی چاق و چله شده ای، ببین یک پیاله سیر ترشی هم از ببر قرض گرفته ام.

-اما من باید به کلاس شیرینی برسم . برگشتنی برایت خوراکی می آورم .

گرگی با خود فکر می‌کند. اگر شیرینی هم برای دسر باشد ، عالی میشود. پس بیخیال خوردن پیرزن می شود.

ایستگاه بعدی پیر زن ، خانه ببر است. ببر با چاقو و چنگالی در دست نشسته است . دستمالی را دور گردنش گره زده است . می گوید: « ننه گردالو تر از این نمی شدی بیا و امروز ناهار من باش.  »

_ ببر جان کلاس شیرینی دارم. بگذار بروم ، برگشتنی شامت خواهم شد.

ببر با فکر اینکه مقداری شیرینی می تواند برای روز بعدش داشته باشد، مانع ننه نمی شود. ایستگاه بعد به شیر می رسد. شیر که در حال شانه زدن موهای پرتقالی اش است، می‌گویید: «سلام ننه ، بیا و بپر توی دیگ آب جوشی که آنجاست. وای از فکر اینکه امروز غذای خوشمزه ای دارم آب دهنم راه افتاده است.»

ننه میگوید: «دندون رو جیگر بذار شیر ، به کلاس شیرینی می روم و برمیگردم.»

کدو قلقله زن بالاخره هزار توی جنگل را با نگهبان های گرسنه اش پشت سر می گذارد . می رود و می رود، تا به مدرسه شیرین نویسندگی می رسد. در حیاط مدرسه لوبیای سحر آمیز جک مانند نردبانی به آسمان ها رفته است. صدای استاد کلانتری که گفته بود، هدف بالارفتن از لوبیای نردبانی جک این است که راحت‌تر بنویسیم، در گوشش طنین انداز می‌شود. پیرزن دفترش را بیرون می آورد و قلم به دست شروع به نوشتن می‌کند.  از زمین و زمان می نویسد . چند پله ای بالا می رود، که تایم وبینار بچه های اهل نوشتن شروع میشود. به جمع دوستان حاضر در کلاس می پیوندد. استاد می‌گوید: « برای وبینار های بعدی پنج لغت جدید را شکلات پیچ  و با خود به کلاس بیاورید. به همکلاسی هایتان هدیه دهید . دایره لغاتتان بیشتر و نوشتنی شیرین تر خواهید داشت .»

پیرزن دست بکار می شود و چند لغت را شکلات پیچ میکند. او نگران است که مبادا حافظه اش یاری نکند و یادش برود . گوشه ی دفترش هم آن را می نویسد. در وبینار با حرفهای استاد که دست های پیاده روی را گرفته و به کلاس درس آورده است. یاد پیاده روی های خودش برای خرید پشمک های لقمه ای حاج عبدالله می افتد. پیاده روی هایی با چاشنی پشمک های لقمه ای، افکار زیادی را در ایستگاه ذهن پیرزن پیاده می کند. این پیاده روی ایده های زیادی را به ایستگاه های خلوت و بدون مسافر قطار نوشتن می آورد. یادش می آید، وقتی از جنگل عبور می کرد، افکار زیادی مهمان او شده بود.

می توانست از مسیر پر پیچ و خم جنگل و دزدکی در رفتن از دست گرگ و ببر و شیر بنویسد .

از ایده هایی که برای فرار از دست این حیوانات گرسنه به ذهنش می رسید ، بنویسد .

از مسیری که همیشه با حاج عبداالله طی می کردند بنویسد .

رویاهایشان که هیچوقت جامه ی عمل به خود نگرفتند .

از روزهای طوفانی و کولاک سختی و مشکلات روی زندگی شان که پشت سر گذاشته بودند .

از زمین و زمان بنویسد.

پیرزن روزهای زیادی را برای نوشتن داشت .

سریعتر کوله بارش را جمع کرد . مسیر خانه را در پیش گرفت . وقتی به خانه رسید ، پشت میز نوشته هایش نشست و مواد اولیه افکارش را همانجا ریخت . باید از کجا شروع می کرد و داستان را کجا به اتمام می رساند ؟

شاید بهتر بود، رویاهایش را به طور کلی روی کاغذ می آورد. یک طرح کلی از هر ایده ی داستان تا مبادا زیر خروار افکارش گم شود . کلمات اولیه را سرهم می کند . پیرزن به کاسه پر از کاغذ های سیاه شده از داستان های اولیه نگاهی می اندازد . با خودش می گوید :« شام را که از خندق دهانم روانه کردم . بر می گردم و یکی از این داستان های اولیه را داخل فر داستان پزی می گذارم . داستان شیرینی از آب در می آید .»

پیرزن با یادداشت کردن ایده ها و افکارش و نوشتن شان توانست ، قله ی لوبیای نردبانی جک را فتح کند و به قلعه ی  نوشته های شیرین برسد.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *