دختری با پوستی سبزه، هیکلی نسبتا درشت و موهای مشکی که روی یک طرف صورتش افتاده بود، نزدیکم شد. لبخندی شیرین روی لبهایش بود. مادرش قبل تر با مادرم آشنا شده بود. قرار ما دوتا را مادرهایمان برنامه ریزی کرده بودند. من راهنمای او تا مدرسه می شدم. دست بر قضا همکلاسی هم شدیم. دختری خنده رو بود. با اینکه هیچ کدام از دخترها را نمی شناخت. خیلی سریع با همه دخترای اکیپ من دوست شد. حرف می زد، می خندید، اظهار نظر می کرد. حقیقتا حسادتم می شد. خیلی زود بساط جفت و جور شدن با بقیه را پهن می کرد. قطع به یقین اگر جابه جا می شدیم. من شاید تا آخر سال هم با هیچ کدام از آن دخترها دوست نمی شدم. البته غیر از خودش که قطعا با من جور می شد. درسها را سریع می گرفت. جزو زرنگ های کلاس هم شده بود. شماره ام را داشت و هر از گاهی به خانه مان می آمد. از هر دری حرف می زدیم. ذوق و شوقش، برنامه ریزی هایش، امید و شور هیجانی که به آینده داشت. هر کسی را وادار می کرد با کمال میل سوار قطار انرژی و انگیزه اش شود. از آنجایی که پدرش مشکل قلبی داشت. همیشه سخت تلاش می کرد درسهایش را تمام و کمال بفهمد و چیزی از قلم نیندازد. فقط اینطور می توانست که یک متخصص قلب و عروق شود. و آن روز برسد که پدرش را مداوا کند. دست سرنوشت و انتخاب رشته فرسنگ ها ما را از هم دور کرد. به این هم قانع نشد. یک دانشگاه که هیچ یک شهر هم نیفتادیم. من زودتر از او بار و بندیل دانشگاه را بستم و راهی دیار غریب شدم. کشمکش های خانوادگی، جر و بحث های خواهرش از اینکه رتبه مد نظرش را نمی آورد، سیل مشکلات خانه شان او را ایامی از خانه و خانواده اش دور کرد. خواهرش او را مسبب تمام اتفاقات می دانست. همیشه استرس این را داشت که مبادا خودش قبول نشود اما خواهرش زودتر مدرک پزشکی را با افتخار از دیوار خانه آویزان کند. هر روز را در خانه یکی از فک و فامیل به سر می برد. دختر بشاش و زنده رویی که چند سال قبل او را شناخته بودم. حال کاری جز امید برای خلاصی از مشکلات به هر نحوی و مقاومت نداشت. اینبار نه بخاطر اینکه پزشکی حاذق شود. بلکه بخاطر فرار از این آوارگی، شب و روزش کتابهایش شده بود. کنکور موفقیت آمیزی پشت سر گذراند. اما به آرزویش نرسید. با رتبه و کنکور کلنجار نرفت. همان ابتدای راه خودش را برای رفتن آماده کرده بود. بالاخره او هم راهی مسیر دانشگاه شد. باز هم کیلومترها از هم دور شدیم. او در شرق کشور و من در غرب کشور بودم. نصفی از دوران دانشجویی ام را در غرب سپری کردم. نصف بعدی را با رسیدن به آرزویم و با کمال میل در پایتخت گذراندم. همان دوران بود که بالاخره او هم راهی مقصدی شد که در ایستگاه قطارش من منتظر مانده بودم. چهره اش در هم شکسته بود. هنوز هم مدام می خندید. اما طعم این لبخند عوض شده بود. تلخی عجیبی چاشنی اش شده بود. هر بار که جویای حالش می شدم، با لبخندی عمیق خبر از رو به راه بودنش می داد. اما من از آن قلب شکسته اش خبر داشتم. دختر بشاش و پر انگیزه ای که سالها قبل شناختم. هنوز هم امیدوار بود. اما این امیدواری برای ادامه ی زندگی بود. نه برای اینکه امیدوار بود به هدف هایش برسد. بیشتر از چند بار نتوانستم او را ببینم و عطر تنش را استشمام کنم. هر کداممان به نوعی درگیر زندگی و کار شده بودیم. ساعت های طولانی محیط کار، مسیر طاقت فرسای رفت و برگشت هر روز، چنان دمار از روزگارمان در می آورد که جانی برایمان باقی نمی ماند. آخرین بار سوگواری تلخ یکی از دوستهای مشترکمان ما را به هم پیوند زد. دیدمش، بوسیدمش، بوییدمش… نفسی عمیق و لغزیدن قطرات اشک روی صورت هایمان گویای حال درونی مان بود. با خنده ی تلخی هنوز هم از دوست جوانمرگمان یاد می کرد. وقتی حرفهایش را برایم تعریف می کرد، لا به لایش آرزو می کرد کاش هنوز زنده بود. باز هم حرف از آرزوی مشترکمان شد. چقدر دوست داشتیم هر سه مان از این مملکت برویم. نقاط مشترک زیادی داشتیم. اما قوی ترینش همین فرزند دوست نداشتنی خانواده بود. بیشتر شبیه یک خار اضافه روی ساقه های یک گل، که مزاحم جای دنج خواهر و برادر شده بودیم. بهترین راه برای تحمل کردن و برنگشتن به آغوش خانواده همین بود. راهی برگشت ناپذیر که حتی اگر دلمان لک می زد هم چاره ای نبود. باید تحمل می کردیم. دوست مشترکمان خوب رفت. با اینکه آرزویش کشوری دیگر بود اما به دنیای دیگری رفت. مدام می گفت به فکر این است که کارهایش را رو به راه کند و برود. دستهایم را سفت و محکم می گرفت و می گفت:« برایم آرزو کن… لطفا…آرزوهایت عجیب می گیرد…. اگر تو آرزو کنی شاید بروم… شاید که نه قطعا کارهایم جور می شود، می روم.» هر بار محکم تر دستهایش را می چسبیدم و از ته قلبم برایش آرزو می کردم. گاهی اوقات اگرچه برایمان سخت هم تمام شود. اما آرزوی خوشبختی کسی دیگر شیرین است. باز هم دوستم را تنها گذاشتم و زودتر من رفتم. از آن شهر از آن دیار رفتم. گاه و بیگاه از هم خبر می گرفتیم. یک روز که سر کار بودم و سرم خیلی شلوغ بود. تلفن زنگ خورد. خودش بود. با خنده ای که از پشت تلفن هم می توانستم چهره اش را ببینم. خبر عروس شدنش را داد. از خوشحالی سر جایم بند نمی شدم. آوارگی اش تمام شد. حالا برای خودش خانه و کاشانه ای می سازد. این سرنوشت مسخره همانطور که در عروسی من او را غایب ساخت. در عروسی او هم مرا غایب کرد. در لباس عروس سفید با دسته گل هایی سفید به زیبایی و پاکی قلبش، ندیدمش. هر چند تمام لحظات در آرایشگاه پشت گوشی تلفن همراهش بودم. تا آخرین لحظات استرسش را کمتر و کمتر می کردم. اما مگر می شود کسی هم روز عروسی اش استرس نداشته باشد. هر چقدر هم که عاشق باشی باز هم آن استرس شیرین را داری. هر اتفاق شیرین زندگی ما با دوری بیشتری از هم رقم می خورد. خوشحالی عروس شدنش یک طرف، ناراحتی و غصه دور شدنش یک طرف دیگر بود. به شهر غریب دیگری پا می گذاشت. سرنوشت همینجا کوتاه نیامد. همان چند ماه اول زندگی کارهای رفتنش جور شد. او رفت. از این کشور و از من خداحافظی کرد. روزهای اول کشور غریب زیاد گپ میزدیم. از سختی هایش می گفت. از اینکه یکدفعه بیکار شده است و کاری نمی تواند دست و پا کند. او آدمی نبود یک جا بیکار بند شود. هدفش یافتن کاری جدید بود. ماه ها گشت و گشت کاری بیابد و مشغول شود. یافتن کار در کشوری غریب که زبانش را هم کامل بلد نبود، کاری دشوار بود. روزها و ماه ها گذشت. کار هردویمان باز هم آرزو کردن بود. من به او برای یافتن کاری جدید انگیزه می دادم. هر از گاهی هم برای اینکه در آنجا به مشکل نخورند آرزو می کردیم. برایش سخت است ماندن و تحمل کردن، روزها و شب ها، وقت و بی وقت گپ می زنیم. یادش می اندازم که چه روزهایی را پشت سر گذرانده است. الان وقت جا زدن نیست. تازه اول راه است. هنوز طعم شیرین رسیدن به هدف لای دندان هایش است. نباید سالها آرزو کردن برای رسیدن به هدف را یادش برود. جنگیدن تا رسیدن به هدفمان سخت است. اما به مقصد رسیدن و ماندن و جاگیر شدن هم سخت است. سرنوشت دست من را هم گرفته است و این روزهاست که باز هم دورمان سازد. این سرنوشت که یک روز دست هایمان را ناخودآگاه در دست هم انداخت. هر روز دورتر و دورتر می کند. مرا به کشوری دیگر فرا می خواند. او هم به کشور دیگری رفت. ما هنوز هم امید داریم که یک روز یک جایی شاید بچه هایمان دست در دست همدیگر بگذارند. ایستگاه این قطار معکوس ما را یک جایی و در یک مقصد به هم برساند.
آخرین دیدگاهها