خورشید در آسمان پایین می رفت.
پرده های اتاق را پایین کشیدم.
بیرون از پشت پرده ها دیده نمی شد.
همیشه دیدن منظره پشت پرده برایم شیرین است.
اما این تنها شدن و تنها ماندن، شیرینی این منظره راهم برایم زهر کرده است.
زهری که آرام آرام مرا به کام مرگ می کشاند.
بهتر است از مرگ و پایان حرفی به میان نیاورم.
حرف زدن در مورد این مدل اتمام داستان ها برایم سنگین است.
مدل من یکی که اینطور است.
یکی از پرده ها را بالا می کشم تا نوری از اتاق به بیرون هم رخنه کند.
این رخنه کردن نور در دل تاریکی خیابان شبیه همان طرح ین و یانگ است
می شناسیدش نه؟! طرحی که نشان دهنده این است که در خوبی بدی هست و در بدی هم خوبی هست.
پس در این تنهایی هم خوبی شاید باشد.
تنها ماندم چه تفصیلی شد.
تفصیل کردن را بیخیال می شوم و روی مبل کنار پنجره می نشینم.
کتاب را که روی مبل گذاشته بودم، برمی دارم.
شروع به ورق زدن کتاب می کنم.
کدام ورق بودم، یادم نمی آید.
این حافظه هم چه چیزهایی را از یاد من می برد.
گاهی با خود می گویم بهتر می شد اگر توانایی بازگردانی یکسری اطلاعات حافظه ام را داشتم.
حرف از بازگردانی شد، باید کتابها را به کتابخانه بر می گرداندم.
هوووف….. اما شاید کتابخانه این ساعت بسته شده باشد.
به ساعت نگاهی می اندازم.
بله از ساعت بسته شدن گذشته است.
این بسته شدن را به فال نیک اتمام کتاب می گذارم.
حالا که بحث فال شد، بهتر است نگاهی به فال حافظ بیندازم.
حافظ تا الان باید حسابی از دستم عصبانی باشد. خیلی وقت است که به کتابش سری نزدم.
__________________________________
جرقه ی شکل گیری این داستان با انتخاب یک جمله (خورشید در آسمان پایین می رفت) و ادامه جمله به جمله به شرط بکار بردن یک کلمه از جمله ی قبلی در جمله ی بعدی بود.
آخرین دیدگاهها