دوست های غریبه

از فرط خستگی نمی توانست جایی را ببیند. همه جا از نظرش زدوده شده بود. کمد فرسوده قدیمی که به در تکیه داده شده بود، را عصای دستش می کند. چند نفس عمیق پی در پی حواله می کند. آرام همانجا لیز می خورد. در حالی که به کمد تکیه داده است. پاهایش توان ایستادن را از او سلب می کند. آرام کفش هایش را در می آورد. بوی بد پاهایش حکایت از مدت زمان طولانی مهمان ماندن کفش ها می دهد. عاجز و علیل نشسته است. دستهایش را روی صورتش می گذارد. لابد می خواهد بیچارگی روی صورتش را بپوشاند. اما هیچ چیز نمی تواند بیچارگی اش را محو کند. پیکر عاجز و ناتوانش را با زور می کشاند. به ورودی اتاق کوچکش می رسد. پا روی گلیم چرکین کرم رنگ می گذارد. ترجیح می دهد همانجا دراز بکشد. تلو تلو خود را به یکی از بالش های ولو شده در کف اتاق می رساند. همین که سرش را روی بالش می گذارد. چشم هایش دیگر زحمتی برای بازگشایی به خرج نمی دهد. سوزش پشتش خواب را به کامش زهرآگین می کند. رد تازیانه ها بر روی کمرش تا ایامی دور باقی خواهد ماند. تکانی به خودش می دهد . اینبار به روی شکم می خوابد. نفس عمیقی از سر راحتی می کشد. کمی که از خوابیدنش می گذرد. رعد و برق غرش طویلی می کند. صدایش به قدری است که در جا بلند می شود. گیج و منگ، کمی به اطرافش نگاه می کند. در یک آن خودش را روی بالش پرت می کند. جوری به خواب می رود که انگار نه انگار بیدار هم شده بود. هوا تاریک شده است. داخل خانه تاریک تر از خیابان ها گشته است. چیزی را نمی شود تشخیص داد. اگر هزاران نفر هم در خانه بود. مگر به هم می خوردند وگرنه متوجه دیگری نمی شدند. گلویش خشک، شبیه بیابانی است که سالها آبی به خود ندیده است. ترک بردن خاک های بی آب گلویش را حس می کند. آبی هم در دهانش نمانده که حداقل آن حوالی گلویش را کمی نم زده کند. از سر ناچاری بلند می شود. آب چشم هایش به پلک ها و اطراف چشمش چسبیده است. با زور و تقلا چشم هایش از هم باز می شود. کورمال کورمال و با کمک دستانش، خودش را به یخچال می رساند. پارچ آب را بر می‌دارد. آب پارچ را روانه بیابان بی آب و علف گلویش می کند. شبیه سیلی بعد از چندین سال خشکسالی می ماند. حس تازگی عجیبی به گلویش می بخشد. پارچ همانطور در دستانش است. هنوز کمی آب در پارچ به چشم می خورد. در یخچال هم باز مانده است. کورسوی نور لامپ کوچک یخچال، اتاق را کمی روشن کرده است. اتاق همانطور که چند روز پیش بود، مانده است. خدا را شکر می کند که هنوز کسی ردش را نزده است. اصلا فکر اینکه تا این حد نزاع روی دهد، به مغزش خطور نمی کرد. به ظاهر شانس و اقبالی که چندی پیش از او روی برگردانده بود. حالا با او هم مسیر گشته است. هر چند از همین اول راه نمی شود تصمیم گیری کرد. اما خب شاید بهتر باشد نیمه پر لیوان را هم دید. قرص های روی اپن باریک و سنگی کنار سینک جا خوش کرده اند. یکی را برمی دارد. بدون اینکه نگاهی به آن بیندازد. دوتا را در گودال دهانش که حالا شبیه چاهی پربرکت گشته، پرت می کند. بی توجه به صدای زنگ یخچال همانطور باز رهایش می کند. دوست دارد کمی معطلش بگذارد. خنکی یخچال هم امیدی واهی در دلش می اندازد. بالاخره در یخچال را با ضربه ای سهمگین می بندد. چند بالش و دوتا پتوی مچاله شده روی گلیم کهنه و قدیمی او را صدا می کند. می خواهد روزها بخوابد. چندین دفتر و خودکار کنار بخاری جمعی گرم و صمیمانه تشکیل داده اند. با لگدی جمع دلنشین شان را به هم می زند. بالش و پتویی را می کشد. یکی دیگر از بالش ها را هم بر می‌دارد که در آغوش بگیرد. ناگهان صدای زنگ در به صدا در می آید. خواب از چشمهایش رخت بر می دارد. تپش قلبش بالا می گیرد. نه امکان ندارد…. اصلا همچین چیزی ممکن نیست… به اندازه بدهی اش مرا زد…. مرتیکه مرتیکه نکبت لتو پارم کرده است…. زنگ در پشت سر هم زده می شود. هر کسی که باشد معلوم است ، بدجور عصبانی است. یک تق بلند حکایت از باز شدن در و بلافاصله بسته شدنش می دهد. نعره ای گوش خراش به گوش می رسد. پیدایت کردم… نمی توانی هیچ سوراخی مخفی شوی…. انقدر میزنمت، خون بالا بیاوری…آخرین برگه اسکناس هایم را از تو پس میگیرم…. یا پولم را پس می دهی یا جانت را میگیرم… نامرد کلاهبردار… صدا نزدیک و نزدیکتر می شود. چند ثانیه کنار بخاری خشکش زده است. گویی رعدی بر بدنش فرو آمده باشد… به خودش می آید… گوشی و شارژر را بر می‌دارد. کفش هایش را که دم در است، در دست می گیرد. کت مشکی اش را هم روی کفش ها می اندازد. از کجا در برود…. نامرد! ، نامرد؟! …. نامرد تویی که شراکت سرت نمی شود…. اسم خودت را هم می گذاری مرد؟! آبرویی برایم نگذاشته ای که کاری هم گیر بیاورم و پول کثیف تر از خودت را پس بدهم. باید بروم… از کجا؟!

سویی از نور پشت پنجره به او چشمک می زند. خودش است باید از پشت بام در برود. سرش را میچرخاند که چیزی از قلم نیندازد. خوشحال است که بعد از برگشتنش دستی به سر و وضع خانه نکشید و همانجا گرفت خوابید. وگرنه دستش رو می شد و می دانست که به خانه برگشته است. یادش می آید باید شناسنامه و پاسپورتش را بر دارد. اما دیر شده است. صدا دقیقا پشت در است. روی لبه پنجره می ایستد. پشت بام طبقه پایین پل خوبی برای رفتن روی پشت بام همسایه است. آرام ترین و بی دردسر ترین راه است. البته اگر کسی غافلگیرش نکند و سر و صدا راه بیندازد. همین که کمی از خانه دور می شود به فکر راه چاره دیگری می افتد. اما باید برگردد. برمی گردد و از دور خانه را نظارت می کند. لامپ ها روشن شده اند. کمی اتاق بهم ریخته است. اما کسی به چشم نمی خورد. نگران است که مبادا کسی در خانه منتظرش باشد. ترجیح می دهد کمی بیشتر منتظر بماند. از پشت بام همسایه مدام چشمش به اتاق است. خبری نیست. نه کسی رد می شود نه صدایی به گوش می رسد. از پشت بام همسایه به پشت بام خانه خودش راه می یابد. به خیابان و ورودی خانه نگاهی می اندازد. همانجاست پایین گوشه ای زیر درختی خود را مخفی کرده است. که گیرش بیاورد. آرام به داخل خانه خیز بر می دارد. همه جا بهم ریخته است اما خوشبختانه چیزی نشکسته است. پاسپورت و شناسنامه ش را که لای رخت چرک ها گذاشته بود،بر می‌دارد. نگران است که مبادا کسی بیرون پشت در باشد. آرام کوله ی مشکی رنگش را که در کف اتاق ولو شده است بر می‌دارد. چند دست لباس را داخلش می گذارد. وسیله های ضروری مثل یک صابون و یک مسواک برای روز مبادا را درونش می چیند. پاورچین پاورچین به آشپزخانه می رود. داخل کابینت ها را نگاهی می اندازد. کمی تخمه در یک نایلون فریزر و چند عدد شکلات توی یکی از کابینت ها هست. آرام بر می‌دارد. توشه مناسبی برای چند ساعتی است. از همانجا که بیرون خزیده بود. باز هم بیرون می رود. بعد از طی کردن چندین پشت بام، بالاخره در یک پشت بام که بسته نشده است. راه خروج از پشت بام گردی را نشانش می دهد. نصفه شب شده است و همه جا ساکت است. اگر کسی در این تاریکی مچش را بگیرد بد قشقرقی به راه می افتد. راه پله تاریک است. همان ابتدای پله های مختوم شده به پشت بام کلی اسباب گذاشته اند. یک کارتن پر از موز چشمش را می گیرد. همانجا می نشیند و تا می تواند موز می خورد. موزهای ریزه میزه ای که هر کدام اندازه انگشت کوچکش هم نمی شود. سیر که می شود. کیفش را هم با موزها پر می کند. کنارش چند سبد پیاز و سیب زمینی هم به چشم می خورد. پایین تر که می رود راه پله ها پر از کفش است. دلش می خواهد چند تایی از آن ها را امتحان کند و یکی را بردارد. اما این کار در نظرش زیاده روی ست. بیخیال کفش دزدی به راهش ادامه می دهد. دم در یکی از واحد ها صدای گریه بچه کوچکی گوش هایش را قلقلک می دهد. قدم برداشتن برایش سنگین می شود. روزگاری او هم دلش دختربچه ای می خواست، که شبیه زنش باشد. همانقدر زیبا و دلفریب حتی چشم هایش مشکی و موهای فرفری داشته باشد. روزگار و سرنوشتش دست به یکی کرده بودند زودتر از موعد سیاهی موهایش را بگیرند. زودتر از موعد از زندگی کردن پشیمانش کنند. همانجا روی پله می نشیند. به سرش می زند برود. باید برود و تا همه چیز را روبه راه نکرده است، فکر برگشتنش به سرش نزند. درست است خیلی وقت پیش باید همین کار را می کرد. حالا که کسی برایش نمانده است. دلیلی برای ماندن در این شهر آشنا که پر از دوست های غریبه است ندارد. پله ها را سریعتر طی می کند. به اولین خیابان که می رسد. سوار ماشین می شود. مقصدش مشخص شده است. زندگی در یک کشور غریب با آدم های غریبه، دوست داشتنی تر از زندگی در کشوری پر از دوست های غریبه است.

__________________________________

جرقه ی نوشتن این داستان کوتاه با هفت کلمه ی زیر شکل گرفت :

  1. زدوده
  2. فرط
  3. نزاع
  4. عاجز و علیل
  5. پیکر
  6. فرسوده
  7. تازیانه
به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *