امروز اولین روز اردی جان است . دو تا کتاب عالی رو خوندم . یکیشان گربه ای که کتابها را نجات داد، اثر سوسوکه ناتسوکاوا بود . داستانی جالب و جذاب که خواننده را به دنبال کردنش مجبور می کند . کلمات به قدری شیرین کنار هم قرار گرفته اند که ادم دوست دارد سریعتر به انتهایش برسد و راز پشت پرده را کشف کند . با اسم کتاب شاید گربه ای را تصور کنید که در کمال شگفتی کتابها را نجات می دهد. البته که نجات کتابها بخشی از آن است اما در واقع یک پسر افسرده و گوشه گیر را از انزوا نجات می دهد . کتاب دیگری که خواندم . کتاب نگرش یعنی همه چیز اثر جوزف کلر است . این کتاب به شما می گوید که نگرش مثبت کمک شایانی در زندگی به شما میکند . این کتاب چیزی جز واقعیت را بیان نمی کند . همانطور که در کتاب هم گفته شده است . منظور نویسنده این نیست که نگرش مثبت زندگی را پر از گل و بلبل می کند . بلکه در زندگی با نگرش مثبت هم مشکلاتی سخت و جان فرسا هست ؛ اما با دید مثبت بهتر می توانیم با انها دست و پنجه نرم کنیم . بازم می خوام یاداوری کنم، امروز اولین روز اردیبهشت بود . امروز در شهر من عید فطر هم بود . و صد البته روزی که دو کتاب عالی مطالعه کردم . بهتر از این نمی شد . قصد شروع غر غر زدن ندارم . اما اینجا به خودم یادآوری می کنم . دیشب یکی از شبهای سخت زندگی ام بود . با اینکه مشکلاتی که تا دیشب یقه ی من را سفت و سخت چسبیده بودند و در حال خفه کردنم بودند . هنوز هم هستند . اما دیگر نمی توانند خفه ام کنند . اگر حتی یک هزارم درصد هم برایم مجال نفس کشیدن باشد ، نفس می کشم و کوتاه نمی آیم . نمی خواهم سیل مشکلاتم را بازگو کنم . تلخی خودش هنوز هم کنارم است . اما می خواهم به خودم بگویم که من قوی تر از آن هستم که فکر می کردم . هر کسی اگر به خود درونی اش دست یاری دراز کند . قطعا شناختی پیدا می کند که شگفت زده اش خواهد کرد . شاید بهتر باشد خودمان را دست کم نگیریم . بیشتر روی شناخت خودمان کار کنیم . امروز داستان گربه و نجات کتابها من را به امیدی رساند که در هزار توی وجودم گم گشته بود . من نیز با گربه به هزارتوی کتابها سفر کردم و با خود واقعی ام کمی خلوت کردم و به بحث پرداختم . در کنار سرسخت ترین و غیر ممکن ترین اتفاقات هم روزنه ای از امید هست که شاید ما نادیده اش می گیریم و نمی خواهیم برایش تره ای خورد کنیم . اما همانطور که در کتاب آسایش اثر مت هیگ که چند روز پیش آن را به اتمام رساندم نوشته بود ؛ هیچ چیزی قوی تر از امید کوچکی نیست که تسلیم نشود . می خواهم این امید کوچک را هر روز با خودم حمل کنم . روی کوله هایم ، بغلم ، توی دستم و حتی توی کیفم بگذارم . من می خواهم امید بخشی جدایی ناپذیر از زندگی ام باشد .که با همان کوچکی اش به اندازه یک فلفل ساییده شده ، همانقدر هم تیز باشد . امید سلاح تیز و برنده ای است که دست کم گرفته شده است . می خواهم این تکه ی کوچک از امید را با خودم نگه دارم و اجازه ندهم ناپدید شود . امید هر چقدر هم کوچک باشد اما با اطمینان و اعتماد به او می توان از پس بزرگترین مشکلات هم بر آمد .
آخرین دیدگاهها