خاطرک شب ترسناک

چند سالی از ماجرای آن شب دهشتناک می گذرد اما فکرنمی کنم هیچوقت از خاطرم پاک شود. چند روزی از مرداد ماه می گذشت و تازه امتحانات ترم را پشت سر گذاشته و به آغوش خانواده بازگشته بودم. خانه پدری ام ساختی قدیمی داشت از آنجایی که روی خیابان بود و ارتفاع چندانی نسبت به خیابان نداشت، پنجره ای برای خانه از سمت غرب تعبیه نشده بود. از سمت شرق خانه حیاط پشتی نه چندان بزرگی داشت که باتوجه به شیب منطقه ارتفاع حیاط نسبت به خانه حدود سه متری میشد با چندین پله پایین می رفتیم. پنجره هال رو به حیاط بود و روزهای بهار و تابستان آفتاب مدت زیادی مهمان خانه میشد. حضور زیاد آفتاب در خانه مان روز ها را گرم می کرد اما خوشبختانه شبهای خنکی داشت. آن شب خواهرم رخت ها را در وسط هال و رو به روی پنجره پهن کرد. خوابیدن جلوی نسیم شب ها خیلی کیف می داد. مادرم، خواهرم و من تا نزدیکهای نصفه شب گرم حرف زدن بودیم. مادرم همیشه خدا وسط حرفها یکهو صدای خر و پف آرامش بلند می شود اصلا متوجه نمی شویم کی خوابش می برد، وقتی حرفهایش تمام می شود و به پاسخ ما گوش می سپارد. انگار لالایی برایش خوانده ایم چشمهایش او را به دنیای خواب و رویا می برد. مادرم خوابش برد و خواهرم که صبح زود باید به کارهایش رسیدگی می کرد بحث را خاتمه داد و خوابید. من اکثر اوقات ذهنم زمان زیادی می برد تا آماده به خواب رفتن شود. مدت زیادی در رخت و خواب وول می خوردم. ساعت از سه نصفه شب گذشته بود همان ساعت شومی که از بچگی از آن می ترسیدم و هنوز هم می ترسم. از آنجایی که عاشق دیدن ماه و ستاره ها در شب هستم و غرق نور ماه به رویاها می روم. چشمانم را باز کردم و به پنجره خیره شدم. ناگهان حس کردم خواهرم از پشت پنجره به من خیره شده است. کمی که نگاهش کردم متوجه شدم خواهرم به طرز شگفت آوری سیاه و کبود است به سختی موهای مشکی اش را از صورتش می توانستم تشخیص دهم. سیاهی بیش از حدش یک آن مرا به خود آورد که ارتفاع حیاط تا آن قسمت که خواهرم ایستاده بود چیزی بیش از سه متر و نیم می شد. عرق سردی روی کل بدنم جا خوش کرد. ترسیده بودم، زبانم بند آمده بود. حتی از چرخاندن چشمانم مطمئن نبودم. فکر می‌کردم با هر حرکت من شاید یک آن کنارم ظاهر شود. آرام آرام پلکهایم را به هم نزدیک کردم که شاید سایه را گول بزنم و فکر کند خواب هستم و اصلا او را ندیده ام. همه نیروی ته دلم را جمع کردم و در یک حرکت به سمت خواهرم جستی زدم و پتو را روی سرم انداختم، از گرما و عرق خودم خفه می شدم بهتر بود تا با آن دستهای سیاه به رنگ شب خفه می شدم. همانطور که زیر پتو به رسم عادت بچگی خود را قایم کرده بودم تا در امان باشم، خوابم برد. فردای آن روز ماجرا را بازگو کردم، همه می گفتند که خواب دیده ام اما مطمئنم که خواب نبود…

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *