خاطرات کنکور

قرار بر این شده که فهرستی از خاطراتم لیست کنم و هر از گاهی یکی از اونها سوگلی شود و نزد من بیاید. ثانیه هایش را نگاهی بیندازم و شروع به نوشتنش کنم. خاطرات زیادی داوطلب شدند و نزد من آمدند. حقیقتا خیلی هایشان هنوز شهامت جلو آمدن را نداشتند؛ اما دلم می خواست یکی از آنها را که تاثیر شگرفی بر زندگیم گذاشت را برچینم و با هم به گپ و گفت بپردازیم.

سال آخر هنرستان تازه شروع شده بود و هنوز در حال و هوای تابستان بودیم. خودم که بدتر از همه تابستان هنوز ول کنم نبود، کلاس آرایشگری تابستانم هنوز به اتمام نرسیده بود و امتحاناتش مانده بود. سه ماه تابستانم را نه از روی علاقه بلکه از سر ناچاری، در کلاس به سر می‌بردم، که مدرکی برایم دست و پا شود و بعد از اتمام تحصیلات و کسب مدرک دیپلم، با درس خواندن روبوسی کنم و برای همیشه او را به دیار غریب بفرستم. در این گیر و دار هم درگیر پیدا کردن چندین مدل برای کار روی سر و صورتشان در روز امتحان بودم و هم درگیر راست و ریس کردن کتابهایی که باید برای آمادگی کنکور تهیه میکردم و می‌خواندم . همه تلاش هایم را برای تهیه کتابهای کنکور بدون هیچ هزینه ای را به سخره میگرفتند، حالا چرا بدون هزینه؟؟ چون پدر بنده مخالف شرکت کردن من در کنکور و صد البته ادامه تحصیل در مقطع دانشگاهی بودند. چرا تلاش هام مسخره میشد؟؟ چون قرار نبود پدرم راضی بشه من برم دانشگاه، اون برای خواهرم هم راضی نشده بود و پادرمیانی فک و فامیل کاری بیهوده بود. نتیجه همان بود و تغییری مشاهده نمی شد. اینبار فامیل در تلاش بودند که به جای قانع کردن پدرم من را قانع کنند که دست از لجبازی بردارم؛ اما خب یادشان رفته بود که من دختر همان پدر هستم. حرفهایی مدام در گوشم می خواندند…

_ تلاش میکنی که چه شود؟! هااا… تو که خودت هم میدانی کسی نمی تواند پدرت را راضی کند…

_ آخر و عاقبت تو هم ازدواج است. چرا وقت خودت را هدر می دهی؟! دانشگاه هم بروی، ازدواج که کردی همه چیز تمام میشود. خانمی خانه دار میشوی و باید به زندگی متاهلی ات برسی….

_ پدرت اجازه نمی دهد، الکی دل خودت را صابون نزن بچه جون، بعدها خیلی دلت میشکنه؟!…

_ تو مدرک آرایشگری داری، بهتر است یک آرايشگاه بزنی و به کار و بارت برسی. درآمدش هم خوب است، کمک حال پدرت هم میشوی…

_ اگر میخواستی ادامه تحصیل بدهی چرا کلاس رفتی هاا؟! چرا این همه خانواده ات رو به زحمت انداختی این همه خرت و پرت برایت بخرند؟!

_ آخه مثلا درس میخونی که چی بشه؟! بعدشم، باز باید برگردی سر همین آرایشگری، همینه که به دردت میخوره.

_ فکر کردی تو چشمات از بقیه سیاه تره که بری دانشگاه و بعدش استخدام جایی بشی؟!

.

.

.

و این لیست ادامه داشت با یک مشت حرف تکراری که هر کسی در گونی ذهنش تلنبار کرده بود و هر از گاهی یکی از آن جملات فوق سنگین را بر می‌داشت و به کله ی زرهی من می کوبید. زره من قوی تر از آن بود که این کلمات بتواند از آن عبور کند و به مغزم خطور کند و ردی از زخمی عمیق که مغزم را برش داده است بر جای گذارد. موفق نمی شدند، زیر بار حرف هایشان نمی‌رفتم، یک جمله روی زره به بزرگی نوشته بودم. من چیزی می دانم که شما نمی دانید… ( حقیقتا همیشه آن کودک لجباز درونم میگفت که ناامید نشو تو موفق میشوی، اجازه نده حرفهای دیگران روی زندگی ات تاثیر بگذارد.)

به همین سادگی ها هم نبود که دیگر بیخیال شوند. نخیر می‌نشستند و تعداد لباس‌هایی که بیشتر از من پاره کرده بودند را می شمردند و سرنوشت های افراد دیگر را برایم بازگو می کردند. روزها میگذشت و فشار اطرافیان برای انصراف از تحصیل، سر نیزه من را تیز تر می‌کرد و من هر بار در تلاش بودم برای اینکه نیزه ام بیشتر به هدف نزدیک شود . کارم در مدرسه شده بود متقاعد کردن مدیر مدرسه و معلم های دروس اصلی برای برگزاری یک جلسه ی اولیا که باید شخصا با پدرم تماس می گرفتند و می گفتند: «حتما باید در این جلسه ی فوق مهم حضور داشته باشد»

موضوع جلسه فوق مهم چی بود؟!

هر چی بود مهم نبود، ولی باید از من اونقدری تعریف میکردن و شاخ و بال برام می کشیدن که پدرم رو قانع کنند ، اجازه بده توی کنکور شرکت کنم. توی خونه رو مغز بابام میرفتم که باید به جلسه بیاد و خیلی ضروری، توی مدرسه رو مغز معلم ها پیاده روی میکردم که بابام باید راضی شود، راضی نشود، زندگیم سیاه و کبود میشود. مادرم این وسط هر بار میگفت : «من میام بابات کلی کار داره»

_ نه حتما باید پدرها بیان

_ پس زنگ میزنم مدرسه تون میگم اون نمیتونه اشکال نداره من میام

_ نه اینکارو نکن آبرومو میبری زشته بخدا

_ وا دختر چرا آبروت بره! نکنه از من خجالت میکشی؟!

_ وای مامان فکرت کجا ها میره انگار تاحالا نیومدی مدرسه… آخه این چه فکری که میکنی؟!… حتما چیزی هست که اونا میخوان پدرم بره به بقیه هم اینو گفتن.

 

این بحث های من و مادرم هیچوقت تمومی نداشت، ولی خوشبختانه پافشاری و سماجت من پدرم رو کنجکاو کرد که حتما خودش بیاد. روز جلسه بعد از این همه زحماتم بالاخره از راه رسید. روز سه شنبه نوزدهم آبان ماه سال نود و چهار، توی اتاق روبه روی پله های مدرسه جلسه با حضور پدر و مادر بچه ها و سه تا معلم خوب من برگزار شد. جلسه یک ساعت زمان برد. این یک ساعت ترجیح میدادم بمیرم و بعد از اتمام جلسه زنده شوم. کارم شده بود استرس کشیدن. رژه رفتن توی کلاس، نشستن پشت میز و پامو با سرعت هرچه تمام تر و پشت سر هم کوبیدن به زمین، بازی کردن با دستام، نه نه از اوناش نبودم که ناخن های ضعیف و شکننده دستم رو بخورم چون خودشون به اندازه ی کافی تلاش می‌کردند که روی دستم بشکنند و از کار و بارشان معاف شوند؛ ولی خب پوست لبم رو اونقدری کندم و میل کردم که یک دل سیر پوست لب خوردم. زنگ تفریح به صدا درآمد. مثل یک شبح سرگردان روی پله ها کنار نرده ها تکیه دادم و به در کلاس خیره شدم. دیگر باید جلسه هم تمام میشد. دوستانم در اطرافم نشسته بودند و مرا نوازش می‌کردند. گاهی هم چند کلمه ی امیدوار کننده بر زبان می آوردند. بچه های کلاس های دیگر که از کنارمان می گذشتند از این وضعیت عجیب کنجکاوی شان برانگیخته شده بود. سعی داشتند از طریق دخترهای آشنا در کلاسم از ماجرا باخبر شوند. در همین حین بود که در اتاق جلسه باز شد. چه باز شدنی، عجب سعادتی فکر میکردم دیگر غیر ممکن است جلسه تمام شود و در باز شود. معلم هایم دم در ایستاده بودند و پدرم در نزدیکی آنها سرپا ایستاده بود. من را به اتاق فراخواندند، در باز بود و همه دوستانم نظاره گر بودند. پدرم ردی از چین و چروک روی پیشانی اش نقش بسته بود و ابروهایش را مثل یک شمشیر از غلاف درآورده بود و آماده حمله کردن شده بود. انگشت اشاره اش به حالت هشدار مانندی بالا آمد. نگاهم در بین همه می چرخید، در چشمانشان می توانستم رد اشک هایی که هنوز فرصت پایین آمدن پیدا نکرده بودند را ببینم. حدس میزدم کارم تمام است. اعتراف کرده اند که این جلسه زیر سر من بوده برای قانع کردن پدرم و احتمالا باید جلوی این جمعیت با آن روی دیگر پدرم ملاقات کنم. پدرم شروع به حرف زدن کرد.

_ اگر از یکی از این معلم های محترمت بشنوم که با کسی در افتادی، کسی را ناراحت کرده ای، دل کسی را شکسته ای، همه شاهد هستند که اجازه نمی دهم در کنکور شرکت کنی، فهمیدی؟!!!

من با چند باری تکان دادن سرم به او اطمینان خاطر دادم که حرفهایش آویزه گوشم شده است. و در یک حرکت آنی خودم را به آغوش پدرم پرتاب کردم. نفسی که چند ساعت و چندین سال بود که اسیرش کرده بودم را دیگر با خیال راحت آزاد کردم، اجازه دادم اشکهایم همانند آبشاری از لبه چشمانم پایین بریزد. اشکهایم مگر بند می آمد آنقدر به ریختن ادامه داد که انگار مجلس عزا است. همه از دم گریه می کردند و لابه لای اشکهایشان به من برای داشتن عزمی راسخ و رسیدن به هدفم تبریک میگفتند. این نکته را هم یادآور می شدند که دیگر گریه نکن تموم شد، تو میتونی کنکور شرکت کنی؛ اما مگر ممکن بود گریه نکنم؟! این لحظه ای که غم و غصه های چندین ساله ام دست دوستی به سمت شادی دراز کرده بود، لایق یک عمر گریه کردن بود.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *