روزی روزگاری در باغ بزرگی که از درختان میوه پر شده بود،حشرات زیادی زندگی زیبایشان را بعد از خواب زمستانی شروع میکردند.
خانواده پروانه بهاری روی یکی از درختان گیلاس زندگی تازه ای با چندصد تخم تازه ی باز نشده را شروع کرده بودند. آنها در گوشه ای از شاخه های درخت خانه ای برای خودشان ساخته بودند. روزی بهاری بود و یکی از بچه های پروانه بهاری از تخمش بیرون آمد. او که تازه از خواب بیدار شده بود وچشم به این دنیا گشوده بود، چشمش به خواهر و برادرانش که همه در تخم هایشان خواب عمیقی داشتند افتاد . کرم کوچولوی قصه ما از خواب بیدار میشود و لایه ای از پوست نازک تخمش را کنار میزند و خمیازه ای میکشد و چندباری چشمانش را باز و بسته میکند. دنیای جدیدی جلوی چشمانش را میبیند. مادرش که چشم انتظار بدنیا آمدن بچه هایش بود و برای دیدنشان کلی ذوق داشت مدام چشمش به تخم هایش بود که متوجه میشود، یکی از بچه هایش خیلی زبر و زرنگ است و زودتر از همه برای دیدن شگفتی های این دنیا بیدار شده است. نگاهی به او می اندازد و از دیدنش خوشحال میشود و به او می گوید : سلام دختر خوشکلم خوش اومدی به این دنیا، مامان از دیدنت خیلی خوشحال شده است تو اولین بچه من هستی و اسم تو رابه یاد این شکوفه های صورتی زیبا صورتی میگذارم. صورتی من دختر ناز مامان
کرم کوچولو با چشم هایی گشاد شده به مامانش نگاهی میکند. صدای قار و قور شکمش او را از نگاه کردن به مادرش منع میکند، دلش میخواهد برگ های زیرش را مزه کند، کمی اطراف خودش میچرخد و به دیدن اطرافش میپردازد. هنوز خواهر و برادرانش در خواب هستند. مادرش که متوجه گشنگی صورتی میشود پرواز میکند تا برای بچه اولش برگهای تازه ای بچیند. صورتی کمی از برگ های زیر خودشان را مزه میکند. مزه اش به مذاقش خوش می آید پس تصمیم میگیرد کمی دیگر را میل کند. همانطور که در حال راه رفتن و سیر کردن شکمش هست. میبیند خواهر و برادرانش هم از تخت گرم و گردالوشان بیرون می آیند؛ اما مادرشان نیست که به آنها خوش آمد گویی کند. صورتی از خانه کوچکشان بیرون می آید تا مادرشان را صدا بزند و به او خبر خوب بدنیا آمدن خواهر و برادرانش را بدهد. مادرشان بالای سرشان روی شاخه ای با گلهای صورتی ایستاده است و در حال چیدن شکوفه های تازه و برگ های تازه برای بچه هایش است. صورتی وقتی گلها را میبیند، تازه یاد حرفهای اول صبح مادرش می افتد در فکر حرف های مادرش و زیبایی شکوفه هاست و حواسش به اطرافش نیست.
کفشدوزک کوچولو کمی آن طرف تر ایستاده است وقتی چشمش به کرم کوچولو می افتد میگوید:«
سلام کرمکی مثل اینکه بچه جدید خانه های این درخت هستی. من کفشدوزکم اسمم پشمکی است. اسم تو چیه؟؟ »
کرم کوچولو به کفشدوزک خیره میشود و کمی نگاهش میکند و میگوید :
«سلام پشمکی بله من بچه جدید هستم البته نه آنقدرها هم جدید من بچه بزرگ خانواده ام هستم خواهر و برادرانم از من کوچکتر هستند.
اسم من هم صورتی است، مامانم خیلی شکوفه های این درخت را دوست داره بخاطر همین اسم من رو از روی آنها انتخاب کرده است .»
_ از آشنایی با تو خوشحالم صورتی، من و دوستانم میخواهیم به بازی برویم با ما همراه میشوی؟!
دوستانم چند شاخه پایینتر هستند، آنجا را نگاه کن، آن پایین هستند زنبوری و سنجاقک
_ منم خوشحالم پشمکی، بله اگر من هم دوست شما باشم خوشحال میشوم. دوست دارم با شما بازی کنم. اما مادرم نیست و من باید مواظب خواهر و برادرانم باشم تا زمانی که مادرم باز گردد.
_ صورتی مادرت که همینجاست بیا برویم او مراقب خواهر و برادرانت است. بیا بیا
در همین حین زنبوری و سنجاقک که صدای آنها را شنیده اند هم شروع به صدا کردن صورتی میکنند: بیا صورتی بیا
کفشدوزک بال میزند و به پایین پیش دوستانش میرود. صورتی او را از دور نگاه میکند وقتی به پایین میرسد، صورتی را صدا میزند که پیش او برود اما صورتی بال ندارد که بال بزند و پایین برود، برای همین کمی خودش را تکان میدهد و به لبه برگ میرسد. از بالا که به پایین نگاه میکند چند برگ دیگر زیر برگ خودش هست و ریسک بالایی ندارد. اما در دلش ترس غلغلکش میدهد.
کنار پشمکی سنجاقک و زنبوری ایستاده اند و به بالا نگاه میکنند و همزمان صورتی را تشویق میکنند که بپرد. صورتی میترسد کمی به عقب میرود اما زنبوری میگوید: «بپر صورتی نکند میترسی؟!»
در همین حین سنجاقک میگوید: «تو ترسویی پس ما نمیتونیم دوست تو باشیم.»
و بالاخره پشمکی میگوید: «اگر نمیپری که بیای بازی کنیم پس ما برویم جای دیگری بازی کنیم.»
بعد با هم میگویند: «ک شرمنده صورتی ما میریم، مانمی توانیم تا شب منتظر تو بمانیم.»
صورتی میگوید : «نه نه صبر کنید الان میام.» بعد در یک چشم به هم زدن از بالای برگ خودش را پرت میکند. واااای اومدم…
نسیم پوست نحیف و نازکش را نوازش میکند و حس پرواز زیبایی به صورتی دست میدهد و از پروازش خیلی خوشحال است.
چشمان دوستانش از ذوق برق میزند و همزمان میخندند و او را تشویق میکنند. نسیم ملایم صورتی را کمی با خودش آن طرف تر میبرد.
صورتی با دستانش گوشه ی گلبرگ شکوفه ای را میگیرد؛ اما زیاد دوام نمی آورد و گلبرگ کنده میشود و تلو تلو روی برگهای دیگر میخورد و آخر سر محکم به زمین خاکی می افتد. سرش ضربه دیده و خیلی درد میکند. دوستانش بالای سرش هستند. صورتی با آنها خیلی فاصله دارد و بال هم ندارد که پرواز کند و تا بالای درخت پیش دوستان یا خانواده اش برگردد.
دوستانش که شاهد تمام ماجرای افتادن صورتی بودند شکه شده اند و با تعجب به صورتی نگاه میکنند. صورتی ناله ای سر میدهد و پشمکی را صدا میزند که به او کمک کنند. پشمکی میگوید : «اما من برای اینکه بتوانم تو را بلند کنم زیادی کوچیک هستم ببخشید دوست من»
زنبوری میگوید: «فکر میکنم ما نمیتوانیم دوست هم بمانیم تو یک کرم هستی و بال نداری تا بتوانی با ما بازی کنی.»
صورتی قطره اشکی دریای چشمانش را پر میکند و بغض عمیقی توی گلویش را میگیرد که اجازه حرف زدن را به او نمیدهد. دوستانش بال میزنند و میروند. انگار که اصلا او را هم ندیده اند. صورتی زیر لب میگوید: «خب به مادرم خبر میدادید که من اینجا افتاده ام»، اما کسی صدای او را نمیشنود.
خودش را کش و قوسی میدهد که متوجه میشود پشتش صدمه دیده است و زخمی است و رگه نازکی از خون روی کمرش را گرفته است. او مدام به خودش میپیچد و ناله میکند. خاله سوسکه که با آذوقه ی بزرگی که جمع کرده است از دور شاهد تمام ماجرا بوده است. کمی دیگر آذوقه ی گردالو اش را هل میدهد تا زمانی که نزدیک صورتی میشود، به او که میرسد گویای حالش میشود.
_سلام کرم کوچولو، حالت خوبه؟!
دیدم از اون بالا افتادی، تو چرا پیش خانواده ات نیستی و پیش او بچه هابودی؟!
صورتی با صدایی آرام ناله میکند و با بغضی که در گلویش است میگوید :
_سلام خاله سیاهه، من میخواستم با دوستام بازی کنم؛ اما اونا وقتی فهمیدن من بال ندارم من را تنها گذاشتند. اونا گفتن که من با اونها فرق دارم و من را دیگر دوست خودشان نمی بینند.
من پیش خواهر و برادرام بودم؛ اما آنها به من گفتند بیا بازی کنیم من فقط دلم میخواست کمی بازی کنم.
شدت دردش که بیشتر میشود اخ بلندی سر میدهد. خاله سوسکه نزدیک میشود و به پشت صورتی نگاهی میکند،دستش را روی لبانش می گذارد آهی می کشد و میگوید:
پشتت زخم شده بچه جون تو چطوری از اون بالا خودت را انداختی نترسیدی بلایی سرت بیاد؟!
میدونی الان مادرت خیلی نگرانت هست. جایی نرو همینجا بمون برم برات یکم دوا درمون بیارم بزارم روی زخمت که زودتر بهتر شوی و پیش مادرت برگردی.
خاله سوسکه بعد از حرفهایش سریع غیبش میزند و میرود. صورتی تنها نشسته است و صدای قار و قور شکمش باز هم بلند میشود اما حرفهای خاله سوسکه یادش می افتد و تکانی به خودش نمیدهد. چند تا بچه مورچه ریزه میزه که در حال برگشتن از مدرسه هستند از کنار صورتی رد میشوند وقتی چشمشان به صورتی می افتد می ایستند و شروع میکنند به خندیدن هااا هااا هااا هااا هااا هااا
ههه ههه ههه ههه ههه ههه
_نگاش کنید بچه ها چه کرم دراز و بد قواره ای اینجا هست تو اسمت چیه انقد زشتی و تنها اینجا نشستی؟
یکی دیگر از مورچه ریزه ها میگوید: «ولش کنید بچه ها احتمالا انقدر زشته که کسی دوسش نداره و تنهاش گذاشتند.»
مورچه ریزه دیگری نزدیک میشود و میگوید: «وای نزدیکش نشید ببینید روی بدنش مو داره وای چقدر زشته، خیلی هم تپل، روی پشتش هم که خون ریخته شاید مریضه ما را هم مریض میکند بیایید برویم.»
مورچه ریزه ها بعد با هم و پشت سر هم به صورتی میگویند: «از اینجا برو فردا اینجا نبینیمت وگرنه به مامان بابامون میگیم تو کرم زشت اومدی اینجا مارا هم مریض کنی هااا.»
مورچه ریزه ها بعد از اینکه حسابی صورتی را مسخره کردند او را تنها گذاشتند و رفتند. صورتی ناراحت میشود و دلش میکشند. به خودش نگاهی میکند بدنی تپل و بلند که با بقیه حشره ها فرق دارد. روی بدنش چند خط سیاه با کلی موهای بلند دارد. به حرف های مورچه ریزه ها فکر میکند و با خودش میگوید حق دارند من خیلی زشت هستم شاید بخاطر همین بود که پشمکی و دوستانش من را تنها گذاشتند. من نه مثل مورچه ریزه ها سریع و لاغر و خوش قیافه هستم نه مثل پشمکی و دوستانش بال دارم. زنبوری که زرد و مشکی بود ترکیب بدنش خیلی خوشگل بود. سنجاقک بالهای بلند با قدی بلند داشت. پشمکی هم قرمز بود خالهای مشکی روی کمرش داشت. بالهاشون را دوس داشتم کاش منم بالی داشتم یا یکم لاغر بودم سریع و فرز بودم. اون خانم که اون بالا بود واقعا مامانم بود؟!
اگر مامانم بود چرا نیومد دنبالم، ندید از اون بالا افتادم. فکر نکنم مامانم بوده باشه اخه خیلی خوشگل و نانازه، بالهای رنگی زیبایی داشت نه اون مامان من نیست. حتی اگر مامانم هم بود دیگر نمیتوانم پیش اونا برگردم اگر برگردم او هم مرا ترک میکند میگوید تو خواهر و برادرانت را ترک کردی پس ما هم تو را ترک میکنیم. اصلا شاید چون پشتم زخمی شده فکر بکنه مریضم او هم مرا از خانه بیرون کند.
خاله سوسکه با چیزهای سبز ریزه ای که در دستش داشت به صورتی نزدیک میشود.
_چی شده خوشگل من چرا ناراحتی؟!
خیلی درد داری؟!
الان یکم از این ها روی زخمت میگذارم سریع خوب خوب میشوی نگران نباش.
_خاله سوسکه؟
_جانم
_من خیلی زشت هستم؟!
_نه عزیزم چرا اینجوری میگی؟!
_خب چرا دوستام ترکم کردن و رفتن نیومدن باهم بازی کنیم شاید بخاطر اینه که من بال ندارم.
_اسمت چی بود؟!
_اسمم صورتی یک خانم خوشکل این اسم رو برام گذاشت اما اون با من خیلی فرق داشت اون بالهای رنگی خوشکلی داشت فکر نمیکنم اون مامان من باشه. شاید مثل شما دلش برام سوخته اینو گفته نمی دونم.
_تو کجا زندگی میکنی؟؟
_اون بالا بالا ها خاله، اون شکوفه های صورتی خوشکل رو میبینی اون بالا ها بودیم با خواهر و برادرام من اونها رو تنها گذاشتم دیگ نمی بینمشون خیلی ناراحت شدم. اگر با پشمکی نمی اومدم بازی کنم الان میتونستم با خواهر و برادرام بازی کنم.
_اشکالی ندارد صورتی جان ناراحت نباش مامانت هم به زودی پیشت میآید او حتما تمام این اطراف را میچرخد تا تو را پیدا کند جایی نرو همین جا بمان.
_خاله نگفتی که من خیلی زشتم؟!
_چرا اینو میگی صورتی جان
_اخه خاله تو رفتی مورچه ریزه ها اومدن پیشم خیلی مسخره م میکردن میگفتن تو بدنت پر کرک و مو هست. میگفتن من چاق هستم. تازه بهم گفتن اگر از اینجا نری به مامان بابامون میگیم بیان دعوات کنند.
_میدونی صورتی جان موجودات زنده، خیلی تورو قراره اذیت کنن تو باید قوی باشی. اون ها حرف های خودشون رو میزنن و رد میشن و دیگ نمیبیننت و براشون مهم نیست که قلب تو اون لحظه بشکنه. تو خودت باید قوی باشی و هر چی با حرفاشون بهت ضربه زدن فقط محکمتر باشی.
_اخه مگه میشه خاله؟!
_اره عزیزم میشه هر کسی را یه جوری خدا درست کرده قرار نیست همه شکل هم باشند، من رو نگاه کن یجورایی مثل تو تپل هستم، تازه من کامل سیاهم همه از من میترسند و با دیدنم فرار میکنند اما تو اینجوری نبودی. منم تورو دوس دارم و بنظرم خیلی خوشکل هستی اینکه تو متفاوتی و با بقیه فرق داری دلیل نمیشه دیگران تو را به سخره بگیرند یا اینکه اذیتت کنند و تو هم فکر بکنی اونا دارند واقعیت رو میگویند نه عزیزم اونها فقط افکار درونی خودشون را به زبان می آوردند اما خبر ندارند که کلماتشان و حرفهایشان ممکن است مثل سمی باشد و ما را بکشد.
_اره خاله جون درست میگی تو خیلی مهربونی تو از پشمکی و دوستاش خیلی بهتری من را تنها نگذاشتی و کمکم کردی خاله من تورو خیلی دوست دارم. ولی خاله میتونی بهم بگی چرا افکارشون را باید به من بگن چطوری که هر چی دوس دارن میتونن بگن یعنی اصلا فکر نمیکنن؟!
_چرا خاله جون فکر میکنند،راجع به هر چیزی که تصورشو کنی ما میتونیم فکر کنیم. اما بعضی وقتها پیش میاد که بقیه خودشون را دوست ندارند و فکر میکنند واقعا اونا زیبا نیستند یا اینکه مثلا از دید بقیه خیلی کم ارزش هستند درحالی که این افکار اونهاست مثل یکم پیش که تو فکر میکردی زشتی و این ها را به زبون آوردی اصلا فکر نکردی که نباید این هارا به روی خودت بیاوری؟!
وقتی حرف اونها رو با خودت تکرار کردی بیشتر ناراحت شدی چون فکر کردی اونجوری که اونها میگن زیبا نیستی پس تو هم ممکن بود شروع کنی به بد خلقی کردن و دیگ هر کسی رو میدیدی بهش میگفتی اره تو هم زشتی بخاطر اینکه زشتی خودت به چشم اونا نیاد. در واقع چیزی که خودشون هستند را به طرف مقابل میگویند تا مبادا نقطه ضعف خودشان را لو بدهند.
_خاله پس سم چیه که گفتی؟!
_سم مثل چیزی هست که روی زخم تو گذاشتم ولی خب اینی که من روی زخم تو گذاشتم زخمت رو بهتر میکنه؛ اما اون زخم رو بدتر میکنه و اونقدری اذیتت میکنه تا دیگ نتونی تحمل کنی و دیگ با این دنیا خداحافظی کنی.
_خاله میشه دوست من باشید اخه من دوستی ندارم و میترسم بدون اینکه دوستی داشته باشم بمیرم. اخه هم خیلی گشنمه هم اینکه بدنمم زخمی شده است.
_نگران نباش خاله جون من دوست تو هستم تو هم خیلی زود خوب میشی. چی میخوری برات بیارم؟!
_از اون برگ های درخت شکوفه خاله وقتی اون بالاها بودم پیش مامان بال خوشکلم میخوردم خیلی خوشمزه هستن.
_من نمیتونم برم اون بالا برات برگ بیارم اما در عوض این هارو امتحان کن ببین شکوفه های همون درخت که افتاده پایین چند تا برات میزارم و دیگ باید برم خودم پیش بچه هام باشه صورتی جان.
_باشه خاله خیلی ممنونم.
صورتی باز هم خوردن برگها را از سر میگیرد. اینبار کسی از کنارش رد میشود را نه نگاه می اندازد نه جوابی به حرفهایش میدهد دوست دارد جوری رفتار کند انگار کسی را نمی بیند، با خودش میگوید چقدر خوب میشد که در خانه ای زندگی میکردم که تنها بودم ویک عالمه غذا داشتم نه کسی بود که مغز من را با حرفهایش ناراحت کند و نه کسی هم بود که از او بترسم درسته تنها زندگی کردن باید خیلی شیرین باشد .
کش و قوسی به خودش میدهد درد کمرش به لطف خاله سوسکه بهتر شده است. هوای اطرافش روبه تاریکی میرود و آسمان هم ابری است و ستاره ای در آسمان نیست. صورتی کمی میچرخد و خوب دور و اطرافش را میپاید، بنظر می رسد کسی آن دور و اطراف نیست. ترسی به دلش میشیند با خودش میگوید کاش الان پشمکی یا دوستاش بودن می اومدن پیشم. شاید اگر میدونستن حالم خوب شده دیگر نمیترسیدند و برمیگشتن لااقل برای یک احوالپرسی دیگر باید می آمدند؛ اما آنها تنهایم گذاشتند و من تنهای تنها هستم. شاید باید یاد بگیرم با تنهایی ام کنار بیایم، شاید دیگر هیچوقت همدمی برای خودم نیابم.
مامان چرا نیومد پیشم واقعا یعنی اصلا نگران اولین بچه ش نشده است؟!
کسی اینجا نیست اگر الان یه هیولای گنده بیاد منو بخوره چی؟!
یعنی کسی هست از خورده شدنم ناراحت بشه؟!
اصلا میدونن کسی منو خورده یا فکر میکنن که من رفتم و دیگر قرار نیست اینجا برگردم.
صدای خش خش برگهای روی زمین بلند میشود. باد به بلندی صدایش را در باغ انداخته است و نعره میکشد هووووو هووووووو
صورتی حس میکند کسی قصد ترساندنش را دارد با صدای بلندی میگوید هی تویی که صداتو بلند کردی من ازت نمیترسم بیا جلو…
باز هم همان صدا بلند میشود و میگوید هوووووو هووووووو و اینبار مواد روی کمرش با وزش باد می افتد. صورتی که فکر میکند کار حشرات بدجنس است میگوید به اون کاری نداشته باش لطفا من بدنم آسیب دیده باید زودتر خوب بشم تا بتونم پیش مامانم برگردم.
اما جواب او جز هوووووو هووووووو ی بلند دیگری چیزی نیست.
شاخه ای چوب از آسمان می افتد پایین و جلوی صورتی می افتد. شانس می آورد که شاخه روی او نیفتاده است وگرنه قطعا له میشد و دیگر کل بدنش زخم میشد اصلا امکان داشت زنده نماند. توی این تاریکی هوا کسی هم نبود که به او کمک کند.
کاش خاله سوسکه پیشم بود یا منو میبرد پیش خودش و بچه هاش من اینجا تنها میترسم ماااامااااان ماااامااااان
همینطوری که مادرش را صدا میزند بغض خفه شده اش میترکد و شروع به گریه میکند. با صدای بلند گریه اش عنکبوت از در حال استراحت کردن است از جایش میپرد صورتی را که گوشه ای گریان افتاده است میبیند. کش و قوسی به پاهای دراز و بلندش می دهد و از تارهایش فاصله میگیرد و کم کم سمت صورتی میرود.
_سلام کرم کوچولو اینجا چیکار میکنی؟!
چرا تک و تنها نشستی و داری گریه میکنی؟!
تو نباید الان پیش خانواده ات باشی؟!
صورتی نگاهی به عنکبوت میکند، کمی میترسد و خش خش کنان دور میشود. عنکبوت میگوید : «نترس بچه جون اومدم ببینم دردت چیه و چرا اینجا رو با صدای گریه و حرفات رو سرت گذاشتی؟»
_من گم شدم، خونه ای ندارم برم، من میترسم و باز هم گریه سر میدهد مااااماااان. مااااماااان
_باشه باشه ساکت باش ببینم مامانت کجاست؟!
_اون بالا بالاها من بال ندارم برم اونجا من حشره خیلی تنبل و زشتی ام
عنبکوت که دلیل گریه های صورتی را شنیده است میپرسد، خب اینکه مامانت اون بالا هاست و تو افتادی این پایین دلیل نمیشه تو زشت و تنبل باشی که این نشد حرف که بچه جان!
_اخه امروز هر حشره ای که از کنارم رد میشد بهم میگفت چه کرم تنبلی این کرم پشمالو از صبح مشغول خوردن هست و زحمتی به خودش نمیده کمی تکون بخوره و از اینجا بره ولی بخدا خاله جون من چون کمرم زخمی شده تکون نمیخوردم.
_خب مگ تو جلو خونه ی حشره های دیگ هستی که اینو گفتن؟!
_نه خاله کسی اینجا نیومد بگه برو کنار اینجا خونه ماست، اصلا اگه کسی بود ازش خواهش میکردم منم ببره خونشون چون تنهایی میترسم خاله
_اها پس همون حرفهای چرت و پرت همیشگی رو به تو هم گفتن . بیا دنبال من کرمکی ناراحت نباش حشره ها همیشه حرف های زیادی میزنند، حرفهایی که اگر نزنند شاید دق کنند که کاش دق می کردند؛ اما کمی به حرفهایشان فکر میکردند و بعد میزدند.
صورتی حالا زخم روی کمرش کمی بهتر شده است پس دنبال خاله عنکبوت راه می افتد و میرود . خانه ی خاله عنکبوت زیر یک بوته برگ بزرگ بود، که کمی آن طرف تر از جایی بود که صورتی افتاده بود. خاله که با آن پاهای چابکش خیلی سریع میرود به صورتی نگاه میکند و میگوید: «کمی تند تر بیا بچه جون من خیلی خسته م نیمتونم تا صبح منتظر بمونم تو دنبالم بیای.»
صورتی تمام سعی و تلاش خودش را میکند و سریعتر پاهای ریزه میزه اش را برمیدارد و میرود. وقتی به زیر بوته گیاه میرسند از زیر چند برگ رد میشوند، به خانه خاله عنکبوت میرسند. خانه خاله عنکبوت یک جای خلوت و تاریک بود. از بس که نوری داخل خانه نبود کسی نمیتونست داخل خانه خاله را ببیند و به خانه اش آسیبی بزند یا مزاحم او شود.
_خاله اینجا خیلی تاریک من میترسم.
_نترس من که اینجام دیگ بگیر بخواب منم میرم روی جای خودم، من هم بال ندارم اما با تارهایی که میسازم میتونم برم اون بالاها، میدونی کرمکی اون بالاها خیلی منظره قشنگ تری داره راستی اسمت چی بود؟!
_صورتی
_خب صورتی من میخوابم تو هم بخواب شبت بخیر.
صورتی مدام این طرف و آن طرف خانه ی نسبتا بزرگ خاله عنکبوت میرود و میرود تا جای خلوت خوبی را برای خوابیدن پیدا کند؛ اما با اینکه همه جا خلوت است جایی آنقدر ها هم گرم و نرم نمی یابد. از این همه رفت و آمد در خانه خسته شده است و دوباره شکمش ناله ای از گرسنگی سر میدهد. برگهای خانه خاله عنبکوت را که بو میکند، بوی لذت بخشی به مشامش میخورد. ناخودآگاه زبانش را بیرون می آورد و دور لبش را خیس میکند، چشمانش را میبندد و هممممم اولین گاز را میزند. مزه برگ جدید را حتی بیشتر از گلبرگ های شکوفه های درخت میپسندد. میخورد و میخورد آنقدر برگها را گاز میزند و میخورد که نوری از بیرون به داخل خانه خاله عنکبوت می افتد. نور توجه صورتی را جلب میکند دنباله رو نور میرود و دایره خیلی بزرگی که مثل قیافه پشمکی بود را آن بالا بالاها حتی بالا تر از خانه خودشان میبیند؛ اما با پشمکی فرق دارد این یکی میدرخشد. به دایره درخشان بالای سرش نگاه میکند و اینبار آرام تر صدایش میکند.
دایره درخشان میشه بیای منو ببری پیش مامانم دلم براش تنگ شده، من خیلی پشیمونم که پیش مامانم نموندم و با دوستام رفتم و راه خانه را گم کردم. شانس آوردم خاله سوسکه اومد کمکم کرد وگرنه شاید تا الان مرده بودم. ممنونم که جلوی چشمم رو روشن تر کردی من تو خونه خاله عنکبوت میترسم زیادی تاریک هست.
برمیگردد که به خانه خاله عنکبوت برگردد اما چشمش به چیز تازه ای میخورد. چند عدد عنکبوت دیگر هم در همان خانه و بالای سر صورتی به خواب رفته بودند. اول کمی جا می خورد ومی ترسد اما نزدیکتر که رفت چند عدد کرم پشمالو شبیه خودش و چند تا کرم خوش قیافه و لاغر اندام که پشمالو هم نبودند روی تارهای خاله عنکبوت و بقیه خاله ها بودند. مثل اینکه خوابیده و جایشان خیلی راحت بود. کمی فکر کرد چرا خاله عنکبوت اون رو نبرد اون بالا که راحت بخوابد؟! شاید جای بقیه و خاله را تنگ می کردم یا شاید هم خاله چون دیده روی کمرم زخم هست نخواسته برم اون بالا تا شاید بازم بیفتم و بدتر دردم بگیرد!!!
اسم اون حشره ها چی میتونه باشه که نزدیک خاله عنکبوت ها خوابیدن. اون یکی قیافش همرنگ خاله سوسکه هست چه چشم های خوشکلی داره چشم هاش میدرخشه و رنگش شبیه بالهای سنجاقک هست اونم بال داره وای خوشبحالش کاش منم بال داشتم و میتونستم هر جا دلم خواست برم. اصلا من اگر بال داشتم بالهام میتونست من رو بلند کنه اخه من زیادی چاق شدم. اون یکی که زرد و مشکی حتما از فامیلهای زنبوری هست وای بازم یاد بچه ها افتادم اونا خیلی با من بد بودند حتی نیومدن سلام کنند و اسمشون رو به من بگویند.
اصلا چرا همه شون اینجا هستند مگه خاله عنکبوت نگفت اینجا خونه من هست چرا پس حشره های دیگ هم اینجا هستند؟!
یکم دیگ برگ بخورم هوا روشن شد از خاله عنکبوت میپرسم چرا بقیه هم اینجا هستند شاید اونا هم خونه ای ندارند و خاله عنکبوت مهربون گذاشته بیان اینجا بخوابن.
صورتی باز هم برگ میخورد او به قدری گشنه است که انگار چیزی نخورده است. برگ ها را یکی یکی میخورد و سراغ برگ بعدی میرود. ناگهان مزه ی چیزی چسبناک را در دهانش حس میکند. آن سوی برگ را نگاهی می اندازد تارهای خانه یکی از خاله عنکبوت هاست. کمی از برگ فاصله میگیرد و خش خش کنان عقب میرود چشمش روی چشم های زیاد و بزرگ خاله عنکبوت زوم شده است که خاله عنکبوت هم آرام آرام جلو میرود با هر تکان صورتی خاله عنکبوت نزدیکتر میشود از این تعقیب و گریز آرام و بی سروصدا کمی میترسد و نگران میشود با اینکه خاله عنکبوت قبلی قصد خوردن صورتی را نداشت اما حس میکند نیت این خاله که کمی از خاله عنکبوت هم کوچکتر هست ، خوردن صورتی باید باشد . که ناگهان خاله عنکبوتی که صورتی را به خانه اش آورده بود جلوی خاله عنکبوت جدید را میگیرد و به او میگوید: «این کرم مال من است به او نزدیک نمیشوی.»
خاله عنکبوت حالا که روبروی خاله عنکبوت جدید ایستاده است، معلوم میشود که خیلی از خاله جدید بزرگتر است. خاله جدید عقب میرود و چیزی نمیگوید. خاله با نگاهی عصبانی به صورتی نگاه میکند وبا صدایی که عصبانیت در آن موج میزند میگوید: «من گفتم بگیر بخواب نگفتم که خانه ما را بخور.»
صورتی که رنگ از صورتش پریده است با لکنت و آرام میگوید: مَ…. ن مَ……ن
_باشه میدونم اره گشنه ت بود بیا دنبالم بریم بیرون اینجا نباید بمونی.
آفتاب در حال بیرون آمدن از پشت کوه هاست و نور تازه و زیبایی از لای شاخ و برگ های درختان در حال بیرون آمدن است. صورتی و خاله عنکبوت در لا به لای برگ ها میروند. خاله عنکبوت شروع به حرف زدن میکند…
_ببین صورتی جان اون خاله عنکبوت هایی که دیدی همشون خانواده من بودند. یک سری چیزها باید بهت بگم اینو بدون قراره بترسی و از خود من بشنوی بهتر است؛ پس بگذار خودم به تو بگویم، من وقتی صداتو شنیدم که داشتی گریه میکنی اولش قصد داشتم بیام بگیرمت و اسیرت کنم تارهامو روی کل اعضای بدنت بزنم مخصوصا دست و پاهات و لبهات که نه بتونی تکون بخوری و جایی بری نه اینکه دیگر صدات در بیاید . من و دخترام که توی خانه بودند و آشنایی خوبی باهاشون نداشتی نصف شب ها از خانه بیرون می آییم و کرم ها و حشرات ریز و تنها و غریب را فریب میدهیم و با خوش زبانی آنها را به مهمان خانه خودمان دعوت میکنیم. وقتی وارد خانه میشوند همه جا تاریک است و متوجه چند عنکبوت دیگر داخل خانه نمیشوند و به تله ای که برایشان ساخته ایم. نمیشوند و گیر می افتند و در این حین یکی از ما سریع دست بکار میشود و دست و پاهایش و بالهایش حتی دهانش را میبندد و بعد در کنار استراحتگاه خودش آویزان میکند و هر وقت که گشنه اش باشد شروع به خوردنش میکند. اگر نمی دونی معنی حرفهام چیه باید بگم اون حشراتی که توی خانه من دیدی همشون مرده بودند اون ها غذای من و خانواده م هستند. دلم برای تو سوخت وقتی دیدم گریه میکنی یاد بچگی های خودم افتادم که تک و تنها بودم. پس خواستم کمکت کنم و قبل از اینکه خانواده ام از استراحتگاهشان بیرون بیایند، بیایم و از آنجا ببرمت؛ ولی اونجوری که من میخواستم نشد، بهر حال الان از اونجا خیلی دور شدیم نمیتونم من مواظبت باشم. باید خودت یاد بگیری به همه ی حشرات اعتماد نکنی، اونها ممکنه بیان تورو اذیت کنن و حرفهای بدی به تو بزنند. میدانی من آن موقع ها که مثل تو بچه ای کوچک و غریب در این باغ بودم دوستهای زیادی داشتم؛ اما با اینکه دوست من بودند گاهی اوقات به من میگفتند تو خانواده ات تو را نمی خواستند و دوستت نداشتند که رهایت کرده اند و دنبال تو نیامده اند. اما حالا که خودم خانواده دارم میدانم که آنها من را هر جوری که باشم دوست داشته اند. برای من فرقی ندارد دخترانم زشت یا زیبا، تنبل یا زرنگ، آرام یا فرز و سریع همه آنها را دوست دارم و تحمل یک لحظه دوری از آنها برایم سخت است. همان بهتر که دوستی نداری بعضی از دوستان نبودنشان خیلی بهتر از بودنشان است چون نیت هر کسی برای دوستی فرق دارد. من دوستانم نزدیکم بودند چون میترسیدند که مبادا آنها را بخورم؛ اما با حرفهای به ظاهر از سر دلسوزی شان من را هر بار عذاب دادند با خودم می گفتم اگر من را میخوردند و برای یک بار از زندگی خودشان من را بیرون می کردند به مراتب خیلی بهتر بود تا اینکه دوستی باشند که مدام زخم های قلبم را تازه کنند . قطعا همه اولش با عنوان دوستی و کمک نزدیک تو میشوند و بعد از اینکه به آنها اعتماد کردی تو را یک لقمه میکنند و میخورند یا اینکه آن قدر قلبت را می شکنند که ترجیح میدهی تنها باشی تا اینکه کسی که به او اعتماد داری و دوستش داری هر روز تو را با حرفهایش بکشند. پس به هیچ کسی بجز خانواده خودت اعتماد نکن که همه حتی دوستانت یک روز تو را ناراحت میکنند و آن روز هم روزی است که دیگر منفعتی برای آنها نداشته باشی .
_میدونی خاله من مامانم خیلی ناراحتم کرده وقتی من نیستم پیششون حتی نیومد دنبالم بگرده و من را پیدا کند.
_خاله جون قطعا مامانت دنبالت گشته و از دوری تو خیلی ناراحت است، تو او را ندیدی و باهاش حرف نزدی پس الان نمیتونی راجع به مادرت بی انصافی کنی.
من میرم از حشرات بزرگ دوری کن اونها دوست تو نیستند.
خاله عنکبوت قبل از رفتن کمی از تارهای خودش را روی زخم کمر صورتی میگذارد و میگوید: « این تارها بهت کمک میکنند زود حالت خوب شود، خداحافظ صورتی.»
صورتی باز هم تک و تنها مانده است و کسی ندارد که مواظبش باشد و باز هم شکمش از گشنگی درد میکند و شروع به خوردن برگهای روی زمین میکند. یکی را گاز میزند اممم امممم
کمی لب های کوچکش را میچرخاند و کج میکند، مزه اش چندان چنگی به دل نمیزند و دوست ندارد. پس سراغ برگ بعدی میرود و آن را گاز میزند آن را هم نمی پسندد. حسی به او میگوید که برگهای این اطراف را دوست ندارد پس آرام آرام میرود و از هر کجا که رد میشود برگی را مزه میکند تا برگ خوشمزه ای را برای خوردن پیدا کند. به شاخه ای رها شده برخورد میکند برگهای آن را دوست دارد و زیر برگهایش میرود و شروع به خوردن میکند.
باد شروع به سر و صدا کردن و رفت و آمد میکند هووووو هووووووو برگهایی که صورتی در حال خوردنشان است هم تکان میخورد. صورتی با دستهایش به یکی از برگها میچسبد نمیخواهد باد غذای خوشمزه اش را که بعد از کلی گشتن پیدا کرده است از دستش بقاپد .
صدای بلند چیزی در نزدیکی صورتی به گوش میرسد. او که تا بحال همچین صدایی را نشنیده است میترسد. از سر و صورتش عرق میریزد خدا خدا میکند که کسی سراغ اونیاید. در دلش با خودش میگوید من هنوزم خیلی کوچولو هستم من اصلا خوشمزه هم نیستم من میترسم مااااماااان ماااامااااان
لرزش بر تمام بدنش حاکم میشود و خودش را زیر برگها پنهان میکند.
ناگهان شاخه ای که صورتی به برگهای آن چسبیده بود بالا میرود بالا و بالاتر صورتی چشمانش را محکم میبندد میترسد که باز هم از آن بالا بیفتد و کمرش آسیب ببیند. خاطرات تلخ آن روز با دوستانش باز هم برایش تداعی میشود. او شهامت باز کردن چشمانش را ندارد اما شاخه هنوز در هوا تکان میخورد و صورتی محکم به برگ چسبیده است. در یک آن شاخه از تکان خورد می ایستد و سر و صدا و خش خش چیزی در گوش او میپیچد. آرام و دزدکی اطرافش را میپاید. چند حشره خیلی بزرگ که بالهای بزرگی هم دارند از مادر او خیلی بزرگتر هستند حتی از خاله عنکبوت که خیلی بزرگ بود هم بزرگتر هستند کنارش میبیند . دهانشان شکل عجیب و غریبی دارد. به جایی خیره شده اند و مدام سرو صدا راه انداخته اند. صورتی کمی می چرخد و به جایی که آنها به آن خیره شده اند نگاه میکند. از چیزی که میبیند وحشت میکند این حشره بسیار بزرگ است خیلی بزرگتر از این چند حشره ی پر سر وصدا که مدام حرف میزنند. صورتی که حسابی ترسیده است آرام آرام به عقب میرود و تکان میخورد. ناگهان خود را در لبه پرتگاهی میبیند که خیلی بلند تر از جایی است که قبلا از آنجا افتاده بود میترسد و جرات این را ندارد که باز هم بپرد. درد کمرش تیری میکشد انگار که بخواهد یادآوری کند دیگر طاقت این را ندارد که باز هم همان درد را تحمل کند و مثل هشداری میماند که میگوید اگر این بار بپری من دیگر از بدنت جدا میشوم و دیگر نمیتوانم با تو باشم . روی لبه پرتگاه این پا و آن پا میکند و منتظر است چیزی به ذهنش برسد که شاید او را نجات بدهد اما خبری نیست. حس میکند دیگر نور آفتاب به کله اش نمی تابد دور و اطرافش را سایه ی تیره ای گرفته است. سرش را که بلند میکند همان حشره غول پیکر است. خشکش زده است و یادش میرود که روی لبه پرتگاه است به پشت میرود و او باز هم می افتد. حشره غول پیکر دنبالش خودش را پرت میکند. صورتی از ترس چشمانش را میبندد و در دلش منتظر است که هر لحظه دردی بدتر از درد کمرش را تجربه کند. اما این درد، درد افتادن است یا درد خورده شدن توسط آن حشره های پر سرو صدا دقیق نمی داند.
آن چند ثانیه از زندگی اش خیلی طولانی تر از آن میشود که تصور کرده بود بادی خیلی تند به بدنش میخورد و تمام عرق سردی که روی بدن او را گرفته بود خشک میکند. او در حال پروازی است که همیشه آرزویش بود اما این پرواز خیلی سریعتر از آن است که او آرزویش را داشت همچنین او نمیخواست این آخرین پرواز زندگی اش باشد. چیزی در هوا همانطور که معلق است او را چنگ میزند و میگیرد چشمانش را که باز میکند بله خودش است همان حشره غول پیکر است که با پنجه های بزرگش او را ربوده است. در همین حین که باز هم به طرف بالا پرواز میکنند چیزی سمت حشره می آید و به او آسیب میزند. حشره از ترس اینکه مبادا بلایی سرش بیاید ناخودآگاه پنجه هایش را باز میکند و صورتی از لابه لای دست های گنده اش که شک دارد دست باشد می افتد. باز هم باد به صورتش میخورد و اینبار با کله روی چیزی نرم فرود می آید که تا آن زمان ندیده بود، انگاری کرم های خیلی لاغر و خیلی قد بلندی بودند چند باری با صدای بلند سلام میکند اما پاسخی نمیشنود. همانطور که به پشت افتاده است چند نفس عمیق میکشد، هنوز هم قلب کوچک و ضعیفش تلپ تلپ پشت سرهم میزند و نفس هایش انگار که عقب افتاده اند سریع و پشت سر هم از لب های کوچکش بیرون می آیند.
چند مدتی همانجا می ماند و استراحت میکند. بعد تصمیم میگیرد لا به لای کرم های مشکی رنگ لاغر پرسه بزند. خیلی بلند تر از آن هستند که او تصور میکرد انگار لب و دهنی هم ندارند. جای خیلی بلندی هم هست که صورتی افتاده است. روی زمین نیست و ارتفاعش مثل خانه ی مادری اش است. ناگهان حس میکند ظرف بزرگی اطرافش را احاطه کرده است. صورتی را در داخل ظرف هل میدهند و بعد در آن را میبندند و گوشه ای میگذارند. صورتی حشره غول پیکر خیلی گنده ای میبیند که حتی از حشره ای که کمی قبل تر میخواست او را بخورد خیلی گنده تر است. کمی میترسد و رنگ بر چهره اش نمی ماند اما بعد میفهمد که داخل ظرف جایش امن است و دیگر حیوانی نمیتواند برای او خطری ایجاد کند البته اگر این موجود فوق غول پیکر هم نخواهد او را بخورد. ظرف جدید که گویا خانه جدیدش است خیلی کوچک است نیمتواند زیاد اطرافش پرسه بزند گوشه ای میشیند و با خودش میگوید امیدوارم این حشره گنده بک من را نخورد. همین که حرف خوردن را می آورد یادش می آید که خیلی وقت است چیزی نخورده و بدجور گشنه اش است. ترجیح میدهد به جای چرخیدن های الکی در ظرف شیشه ای گوشه ای کز کند تا انرژی کمتری هم مصرف کند و کمتر گشنه اش شود. کم کم انرژی اش در حال تمام شدن است حس میکند این آخرین نفس هایی است که میکشد و آخرین بار است که این دنیا را میبیند که همان حشره گنده بک با ظرفی خیلی بزرگتر از گل و برگ برمیگردد. صورتی در دلش میگوید کاش آن ها را به من بدهد تا بخورم من خیلی گشنه ام است دیگر نمیتوانم صبر کنم و چیزی نخورم. امیدوارم این ها را خودش نخورد و به من هم کمی بدهد.
در همین فکر هاست که در خانه جدیدش باز میشود و حشره گنده بک خانه اش را چندباری محکم بالا و پایین میبرد که باعث میشود صورتی روی برگ ها بیفتد. کمی به حشره گنده بک خیره میشود و نگاهش میکند وقتی میبیند همچنان به او خیره شده است و برگها زیرش است ریسک میکند و میگوید حتی اگر بخواهد من راهم بخورد بهتر است کمی غذا بخورم برای آخرین بار پس اممم اولین گاز را میزند و برگی را مزه میکند. اممممممم خیلی خوشمزه است. لا به لای برگها میچرخد و میخورد هر کدامشان مزه متفاوتی دارند آنهایی را که دوست ندارد بیخیال میشود و سراغ برگ های دیگر میرود. متوجه میشود حشره گنده بک دیگر آنجا نیست از ظرف بیرون میآید و همینطور در حال رفتن است که میبیند حشره گنده بک برگشته است و دنبالش میگردد خودش را لا به لای چند خرت و پرت که اسمشان را نمی داند قایم میکند. اما باز هم صورتی را پیدا میکند و او را روی یکی از برگهای دستش میگذارد و میگوید بالاخره پیدات کردم کرم فسقلی نمیذارم از اینجا بری تو دیگ مال من هستی. اسم من لونا هست. من دوست جدید تو هستم نترس من تورو نمیخورم فقط دوس داشتم کمکت کنم و نزارم بمیری. ببینم تو اسمت چیه؟! ها؟!
اصلا اسم داری؟!
میخوای من برات اسم بزارم.
امممم حالا فکر میکنم ببینم چی بزارم خودت اسمی بنظرت نمیرسه؟!
صورتی که جواب سوالهایش را هر بار میدهد اما متوجه میشود حشره زبان او را بلد نیست. پس اینبار دیگر تلاشی برای جواب دادن به سوالات لونا نمیکند.
لونا به او میگوید اسمت را ماه میگذارم باشه! چطوره خوشت میاد؟
این ظرف بزرگ رو پر برگهایی کردم که فهمیدم دوست داری اینجا میشه خونه جدیدت درش رو هم میبندم چون میترسم توی خونه ما بری و بچرخی گمت کنم یا اینکه طوطی داداشم بیاد و تو رو بخوره نبینم از اینجا در بری هااا باشه من برای خودت میگم باور کن دوست خوبم.
راستی بیا ماه رو نشونت بدم. ظرف را بلند میکند و دایره بزرگ نوری که شب پیش صورتی دیده بود را نشانش میدهد این را ببین این ماه هست. اسم تورو هم من گذاشتم ماه چون ماه را خیلی دوست دارم از این به بعد تو ماه من میشی باشه؟!
خب تو برو غذا تو بخور البته خیلی خوردی اگه بازم گشنت هست بخور بازم برات میارم نمیذارم گشنه بمونی نگران نباش.
صورتی یاد حرفهایی که چند روز پیش با خودش زده بود می افتد او آرزو کرده بود که خانه ای با برگهایی خوشمزه داشته باشد که تنها صاحب خانه خودش باشد و کسی مزاحم او نشود و یا او را نترساند. او حالا به آرزویش رسیده بود.
روزها و شب ها میگذرد صورتی در خانه جدیدش خیلی خوشحال است. او دوستی ندارد که بتواند با او همکلام شود اما این دوست گنده بک را خیلی دوست دارد چون از صورتی محافظت میکند و نمیگذارد کسی به او آسیب بزند. چند باری شاهد دعوای دوستش و برادرش شده است. برادرش سعی داشت صورتی را برای طوطی اش ببرد. طوطی اش شبیه همان حشره ای بود که قبلا میخواست صورتی را بخورد همان که سروصدای جوجه هایش صورتی را فراری داده بود. این هم بالهای خیلی بزرگی دارد.
صورتی به فکر فرو میرود یعنی یک روز من هم میتوانم آزادانه پرواز کنم و هر کجا دوست داشتم بروم و پرواز کنم. حس خیلی زیبایی دارد با اینکه دوبار پرواز کردم و خیلی ترسناک بود اما اگر بتوانم بال بزنم و خودم را بالا و پایین ببرم وااااااای خیلی خوب میشود. حتی فکر کردن به اینکه روزی بال داشته باشد او را به وجد می آورد.
دوست صورتی با برادرش خیلی دعوا میکند چند باری به سر و صورت همدیگر هم زده اند و مثل کمر صورتی زخمی شده است. صورتی با خودش میگوید کاش خاله عنکبوت اینجا بود به او میگفتم کمی از تارهای خودش را به دوست جدیدم بدهد تا زخم هایش زودتر خوب شود یا اگر آزاد بودم و بال داشتم میتوانستم پرواز کنم و کمی از داروهای خاله سوسکه را برایش بیاورم. اگر من هم با خواهر و برادرانم بودم الان زیاد دعوا میکردم؟!
فکر نمیکنم من دلم نمیخواهد دعوا کنم من دلم میخواهد باهم بازی کنیم. من اون هارو نمیزدم. آخه وقتی کمرم زخمی شده بود خیلی درد میکرد دوست ندارم کس دیگری مجبور شود این درد را تحمل کند . دوست عزیز من حتما تو هم خیلی درد داری وقتایی که زخمی میشوی. دوست دارم بیایم روی زخمت بشینم و کمکت کنم زودتر بهتر شوی اما حیف که دست و بالم بسته است و هنوز راهی برای بیرون آمدن از خانه پیدا نکرده ام .
سلام ماه چطوری حالت خوبه ( دوست جدید صورتی است که پیشش آمده است خیلی وقتها می آید و با صورتی حرف میزند.)
ماه خیلی بزرگ شدی ها راستی من فکر میکنم تو یک کرم لارو هستی بعدا مثل پروانه ها میشی خیلی دوست دارم وقتی پروانه میشی ببینمت وااای تصور اینکه بالهات چه رنگی میشن خیلی ذوق زده ام میکند. باز هم به باغ میروم و اگر کرمی شبیه تو را دیدم با خودم می آورم تا تو هم تنها نباشی.
صورتی از حرفهای دوستش میفهمد که خیلی بزرگ شده است و البته مهمتر از آن امکان دارد صورتی هم به آرزویش برسد یک روز مثل مادرش بال داشته باشد و بتواند پرواز کند.
بعد به اینکه خانه اش را با کسی دیگر و غذاهایش را با کرمی دیگر شریک شود میترسد با خودش میگوید شاید او هم مدام با من دعوا کند یا شاید به من بگوید زشت هستم و دوست نداشته باشد با من دوست شود.
اما پیش من باشد و از غذاهایم به او بدهم بهتر است چون میترسم کسی اسیر تله های عنکبوت ها شود. یا غذای بچه های طوطی های بیرون شود. وای حتی فکرش هم من را میترساند.
روزها و شبها میگذرد صورتی هر روز ناامید تر میشود. نه دوست جدیدی پیدا شده است و نه حتی بال در آورده است و بدتر اینکه نمی داند کی بال در می آورد. او هر روز از ظرف شیشه ای بالا میرود و خودش را ول میکند تا به پایین بیفتد حس میکند اگر دیگر از افتادن نترسد میتواند پرواز کند، اما بعد از اینکه چند روز اینکار را مدام تکرار میکند میفهمد که تاثیری ندارد. ناامید و خسته گوشه ای زیر برگهایش مینشیند و گریه میکند. با خودش میگوید دیگر حتی نمیتوانم برگی هم بخورم اصلا گشنه ام نمیشود من دلم آزادی میخواهد اگر قرار است همیشه در این خانه جدیدم اسیر باشم بهتر است از گشنگی بمیرم یا شاید نمیرم و کمی لاغر شوم باز بهتر است دیگر کسی من را مسخره نمیکند. بعد یادش می افتد که خیلی وقت است حشره ای را ندیده است تا حتی بتوانند او را مسخره کند و این چشم انتظار بودن او برای دیدن دوستی جدید و نداشتن بال باعث میشود حس کند تنها تر از همیشه است. دیگر ممکن نیست هیچوقت خانواده اش را دوستانش را و حتی خاله سوسکه و خاله عنکبوت را ببیند. کاش بیرون بودم و میتوانستم بچرخم و دوستان جدیدی پیدا کنم اما اسیر نمیشدم حالا که فکر میکنم افتادنم از درخت تا حدی هم خوب بود البته اگر آن روز آن حشره بزرگ که فکر میکنم طوطی بود من را برنمیداشت هیچوقت اسیر نمیشدم. وقتی دوستم گریه میکند مادرش پیشش می آید و او را در آغوشش میگیرد و نوازشش میکند اما کسی نیست من را نوازش کند و اشک هایم را پاک کند فقط خودم هستم که میتوانم اشکهای خودم را پاک کنم. شاید باید به حرف مگسی گوش دهم هنوز هم حرفهای دیروز که به من گفت در ذهنم است و کل روز با خودم مرور میکردم.
_ هنوزم اینجا اسیر شدی؟!
_ باید خودت راهی برای فرار خودت پیدا کنی. من و دوستانم نمیتوانیم خانه تو را خراب کنیم و یا حتی دری برای آن پیدا کنیم. صورتی تو زمان زیادی است که در این خانه اسیر هستی خودت راه فرار خودت را پیدا کن. ما مگس ها بعضی وقتها خودمان را به مردن میزنیم شاید اگر تو هم خودت را به مردن بزنی و چند روزی غذا نخوری لونا در ظرف را باز کند و تو را گوشه ای رها کند.
صورتی مدام حرفهای مگسی در ذهنش را مرور میکند آن قدر حرفهایش را با خودش گفته است که حس میکند دیوانه شده است و دیگر تا آخر عمرش اینجا اسیر شده است و همینجا میمیرد. اوایل برایش سخت بود غذا نخورد اما امروز اصلا اشتهای خوردن نداشت تنها کاری که میتوانست بکند انداختن تاری شبیه تارهای خاله عنکبوت دور خودش بود تا شاید آن تارها بتواند جای مادرش را بگیرد و او را گرم در آغوش بگیرد.
روزها به همین وضعیت سپری میشود و صورتی مدام افسرده تر از قبل میشود و وقتهایی که باخودش حرف میزند عصبی میشود، حرف نمیزند حوصله اش سر میرود ، حوصله ی بیرون رفتن از پیله اش را ندارد و از ماندن دراین خانه که مثل سلول زندان است خوشش نمی آید ، درواقع کل این مدت در کلافه ترین حالت ممکنش است. بعد از سپری شدن مدتی طولانی توجه اش به خودش بیشتر میشود وقتی به خودش نگاه میکند خیلی عوض شده است روی کمرش چیزهایی را حس میکند و احساس میکند بزرگتر از قبل شده است و دیگر پیله اش برایش تنگ است و نمیتواند مثل قبل در آن آرام بگیرد و به خودش و زندگی اش فکر کند آرام شروع به پاره کردن پیله دورش میکند. آرام آرام بیرون می آید و کش و قوسی به بدنش میدهد متوجه میشود که بدنش تغییر کرده است و همان بالهایی که زمانی در آرزویش بود را حالا بدست آورده است. بالهایش صورتی و همرنگ شکوفه های درخت خانه شان است. خانه شان واژه ای کاملا غریب برای صورتی چون خانه تو دیگر اینجاست و او متعلق به این ظرف شیشه ای و لونا است. او میفهمد که همه این سختی ها و تنهایی هایش ارزشش را داشت تا بتواند به خود واقعی اش و بالهایش برسد. آرام شروع به بال زدن میکند. چندبار که بال میزند و می ایستد دوباره اوج میگیرد و باز هم می ایستد اینبار خانه اش برایش تنگ شده است و نمیتواند باز هم آزادی اش را بدست آورد و دوستش آن اطراف نیست تا صورتی را آزاد کند. مدت کوتاهی روی برگها مینشیند و چشم به راه لونا است. بعد از سپری شدن مدت زیادی لومت به اتاقش می آید و در حالی که کرم جدیدی شبیه صورتی در دستانش است با دیدن بالهای صورتی خیلی خوشحال میشود و با شادمانی صورتی را آزاد میکند. صورتی روی دستهایش و بعد روی گونه اش مینشیند و او را بوسه ای میزند و آزادانه در داخل اتاق میچرخد و میچرخد. لونا بچه کرم کوچولو را در داخل خانه قدیمی صورتی میگذارد و به صورتی نگاه میکند و با شادی دست میزند و میخندد و تشویقش میکند که توانسته است به تنهایی انقدر شکوفا شود. به صورتی نگاه میکند و صدایش میکند بیا پیش من ماه بیا اینجا. صورتی به حرفش گوش میدهد و روی دستش مینشیند. دوستش به او میگوید: «حالا زمان آن رسیده است تو را آزاد کنم تا پیش همنوعان خودت بروی دوست خوشکل من تو خیلی زیبا شده ای خیلی زیباتر از قبل هستی برو دلم برایت تنگ میشود باز هم پیش من بیایی.»
صورتی برمیگردد و روی ظرف شیشه ای خانه اش مینشیند و به کرم کوچولوی جدید نگاه میکند.
_سلام کوچولو اسمت چیه؟!
_من اسمی ندارم نمی دونم اسمم چیه؟
_لونا برات اسم قشنگی مثل خودش پیدا میکند نگران نباش. لونا دختر خیلی خوبی است به خوبی از تو مواظبت میکند زمانش که برسد تو هم مثل من بالهایی زیبایی روی کمرت در می آوری و میتوانی پرواز کنی تا آن روز اینجا بمان و از بودن پیش لونا لذت ببر.
و بعد صورتی بال میزند و از پنجره به بیرون میرود. هوا و آفتاب که به وصورت و بالهای تازه اش میخورد، لذت میبرد از بالا به زمین نگاه میکند و از شادی مدام بال میزند و میگردد. چندساعتی میچرخد تا اینکه بالاخره راه خانه خودش را باز می یابد. همان جایی که قبلا با دوستانش قرار داشت می نشیند و منتظر دوستانش میشود وقتی آنها صورتی را میبینند او را نمی شناسند و به صورتی میگویند اینجا جای ماست لطفا از اینجا برو.
صورتی میگوید: «پشمکی من را نشناختی؟!
من صورتی هستم همان کرمکی که وقتی زخمی شد و به شما احتیاج داشت او را تنها گذاشتید. اگر آن روز من را تنها رها نمیکردید و فقط به مادرم میگفتید که افتاده ام انقدر دلتنگ خانواده ام نمیشدم من در اوج بچگی ام مجبور شدم مثل یک حشره بالغ رفتار کنم.»
_ما واقعا معذرت میخوایم ازت صورتی خیلی ناراحت شدیم برات ما فقط ترسیدیم که به مادرت بگیم و مارا دعوا کند…
_میدانید دوستان سختی های زیادی تحمل کردم. شبهای زیادی تنها مجبور بودم بخوابم بدون اینکه مادرم مرا در آغوش گرم خودش بگیرد. روزها تنها به دنبال لقمه غذایی میگشتم که بخورم و حتی شانس آوردم که خودم غذای بقیه حشرات نشدم. آن روز که افتادم کمرم خیلی درد گرفت زخمی شد و یک خاله خیلی مهربان به من کمک کرد تا زخمم را مداوا کنم، اما درد رفتن شما و تنها گذاشتن من در آن لحظه خیلی بیشتر از درد کمرم بود. اگر آن روز فقط یک لحظه بیشتر می ماندید و به مادرم خبر افتادنم را میدادید هیچوقت مجبور نمیشدم تنهایی سختی های زیادی را تحمل کنم اما قطعا چیزهایی آموختم که شما با بازی کردن هیچوقت آن را یاد نمیگیرید .
من یاد گرفتم به همه حشرات اعتماد نکنم.
من یاد گرفتم که با حشرات دیگر دوست نشوم چون روزی دل من را میشکنند، روزی که دیگر برای آنها مفید نباشم.
و مهمتر از همه اینکه یاد گرفتم ظاهر حشرات چه زشت باشد یا زیبا مهم نیست مهم اینست که آنها قلب زیبایی داشته باشند.
من خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده است خیلی وقت است آنها را ندیده ام خدانگهدار و از دوستانش خداحافظی میکند و بال میزند و بال میزند و به خانه قدیمی شان پیش خانواده اش باز میگردد. او پروانه های بسیار زیبای زیادی می بیند و در بین آنها مادرشان را که گوشه ای غمگین و ناراحت نشسته است، پیشش میرود و می گوید مامان چرا انقدر غمگین هستی؟!
مادرش می گوید: «دوست داشتم الان صورتی هم پیش ما بود دخترم.»
صورتی می گوید : «خب مادر من که اینجا هستم مرا نگاه کن.»
مادرش در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است به دخترش که خیلی وقت بود گمش کرده بود نگاه میکند و به او می گوید : «دخترم خیلی دلم برایت تنگ شده بود. چقدر بزرگ شده ای بالهای زیبایت الان همرنگ شکوفه های گیلاس است. صورتی من خیلی دنبالت گشتم کجا رفته بودی شکوفه گیلاس من»
صورتی در حالی که از خوشحالی چشمانش خیس اشک شده است به مادرش میگوید : «همه را برایت تعریف میکنم من را ببخش که نگرانت کرده بودم. خیلی دوستت دارم مامان»
بعد هم را در آغوش میگیرند. صورتی از اینکه به آغوش خانواده اش برگشته است و خانه ای دارد که دیگر تنها نیست بسیار خوشحال است.
چند نکته دوستان گلم
- این داستان کوتاه برای کودکان است. امیدوارم بچه های خوشکلتون با شنیدن داستان ذوق کنند و خوششون بیاد.
- طبق بررسی هایی که انجام دادم، عکسی که از لارو گذاشتم مربوط به همان گونه پروانه است.
آخرین دیدگاهها