صدای دستفروش ها و هلهله مردم برای خرید عید در بازار پیچیده است. صدای قدم های پا که هر کسی به گوشه ای می پیچد. هر کس سر طناب افکارش را به دست گرفته و به سمت مقصدِ هر کدام از گزینه های لیست خریدش میرود. برخی از گزینه های لیست، دست نخورده باقی می ماند و برخی چنان خط می خورند که معلوم نشود زیرش چه چیزی برای مخفی شدن جا خوش کرده است. صدای پایکوبی بچه ای در کنارم برای خرید آجیل و خواهش و تمنای چشمانش زنجیر افکارم را پاره می کند. سر سری چشمی در مغازه آجیل فروشی می چرخانم. نباید چشمانم روی نقطه ای گیر کند و رد نشود چون من هم پول خریدنشان را ندارم. مادر دست روی دهان بچه می گذارد و در یک حرکت آنی میجهد و او را در آغوش می گیرد و علی رغم مقاومت های بچه پا به فرار می گذارد. شاید کمی که بگذرد و بتواند حواسش را پرت کند. جایزه ای برایش در نظر گیرد، یک آبنبات یا یک بادکنک رنگی بخرد. جایزه که نه شاید بهتر باشد بگویم صدا خفه کن که دیگر صدایش بلند نشود. صدای میوه و سبزیجات تازه و معطر دماغم را به قدری غلغلک می دهد که من نیز ناگزیر پا به فرار می گذارم. دستفروشی گوشه بازار چندین تشت بزرگ را باماهی های شب عید لبریز کرده است. ماهی های نارنجی که یا تمام بدنشان را رنگ نارنجی در آغوش گرفته یا اینکه خطی سفید و یا مشکی و گاه هر دو یکدستی نارنجی خالص را بهم ریخته است. کنار نارنجی های دوست داشتنی مشکی های چشم قورباغه ای جا خوش کرده اند. کمتر کسی سمت آنها میرود بعضی بچه ها آن ها را زشت خطاب می کنند و سمتشان نمیروند. ولی من از بچگی علاقه خاصی به متفاوت بودنشان داشتم. همیشه ماهی عید من باید مشکی چشم قورباغه ای می بود. تشت ها هر کدام خانه یک سایز خاص ماهی ها شده است. ریزه میزه ها را همه می خرند. البته بیشترشان را مادران و یا پدرانی می خرند که بچه هایشان بهانه میگیرند و دلشان ماهی میخواهد. فقط برای اینکه بهانه دست بچه ها نماند، یکی دوتا ماهی ریزه سرسری به انتخاب فروشنده برمیدارند و میروند. یادش بخیر سالها پیش که با پدرم با ذوق و شوق و بالا پریدن به بازار برای خرید ماهی می رفتیم، همیشه حق انتخاب ماهی را به ما می داد. اکثر اوقات دلم ماهی های بزرگی را می خواست که کمتر کسی سمتشان می رفت و آنها را می خرید. مادرم مخالف خریدن ماهی های بزرگ بود عقیده داشت ماهی، ماهی است و خریدن بزرگتر ها با پولِ بیشتر، پول هدر دادن است اما پدرم میگفت بگذار دلشان خوش باشد. آن دو قرون ضرری به مال تو نمیزند. هرچند مادرم معتقد بود یک دهم آن دو قرون هم ضرر می زند چه برسد به خود دو قرون پول ماهی ها.
(البته که عکس رو از پینترست برداشتم و خودم فعلا پام به تجریش نرسیده این دم عید، خواستم حال و هواشو نشونتون بدم 😄)
در گوشه ای دیگر کنار ماهی ها، لاک پشت های کوچولویی به چشم می خورد که آرام و بی سرو صدا دست و پاهایشان را تکان می دهند. این مار را در کمال آرامش و بدون هدر دادن انرژی انجام می دادند؛ شاید چون دلشان میخواهد از چشم مردم دور بمانند. معلوم است خیلی ترسیده اند. اما خب بالاخره عادت می کنند، هر روز هزاران جفت چشم به آنها خیره می شود. دلم قیری ویری می رود، می خواهم یکی از آنها را بردارم و سفت و محکم در بغلم بچلونمش؛ اما خب نه جراتش را دارم و نه دلم می آید. زبان بسته با این بغل قطعا آخرین لحظات عمرش ثبت می شود. همانطور که به لاکپشت ریزه ها خیره شده ام دلم می خواهد یکی از آنها را صاحب شوم و به برادر کوچکترم هدیه دهم. هر بار که این لاکپشت ها را می بینم یاد آن روزی می افتم که به خانه آمد و با ذوق تعریف میکرد که دوستش برای عید لاکپشت خریده است و دلش میخواست او هم یکی داشته باشد؛ اما مادرم قسم خورده بود هر کسی لاکپشت به خانه بیاورد بدون اینکه نگران لاکپشت یا هدر رفتن پولش باشد، آن را از پنجره پرت می کند تا پروازی که ته آن سقوط و مرگی دردناک است را تجربه کند. پروازی که شاید آرزوی خیلی از آنها باشد، اما شاید از عواقبش بی خبر باشند. از خریدنشان منصرف می شوم هرچند حالا که بزرگ شده ام می دانم که این کار را نمیکند و صرفا یک تهدید برای هدر نرفتن پولش بود. روی میز کنار فروشنده که تنگه های شیشه ای رنگارنگ و مختلف چیده شده است. چند شیشه ماهی های ریز جداگانه ای در خود جای داده اند. بدنی نحیف و ظریف با باله هایی بزرگ و بلند که باهرکدامشان می توانی کل بدنش را بپوشانی باله هایی بزرگتر از قد و هیکل خودشان دارند. بیشتر اوقات آرام گوشه ای در حال آب خوردن هستند. البته اگر آب بخورند، اینطور که به چشمم میرسد با آن حباب های ریزه میزه کنار لبشان، که انگار غذایشان از بس خوشمزه است اطراف لبشان را کثیف کرده اند. 😋😋
دو تا از ماهی ها چشم شان به هم می خورد. نگاه هایی انتقام جویانه رد و بدل می شود. شاید رقیب های قدیمی باشند. با یک جهش سریع به شیشه و به همدیگر حمله ور می شوند. بال هایشان را باز می کنند و با بیشترین سرعتشان به پیش می روند. هر چند جنگی بیخود است، چون شیشه ها سد راهشان است. فروشنده میگوید: «اینها فایتر یا جنگجو هستند. نمی توانیم دو ماهی نر جنگجو را کنار هم بگذاریم وگرنه همدیگر را لت و پار می کنند.» دختری شاد و سرزنده با موهای فری که کله اش را احاطه کرده است با خنده می گوید: «ارث پدر هم را بالا کشیده اند.» بعد همگی با هم می خندیم. دلم رشته افکار را بدست می گیرد. افکار آدم ها عجیب با هم فرق دارد من به فکر این بودم که چه نرهای دل چرکینی هستند. فروشنده آینه ای جلوی شیشه یکی از آنها میگذارد در کمال تعجب و شگفتی ماهی به خودش حمله ور می شود. با خودش هم سر جنگ دارد. کله فرفری میگوید: «بالاخانه را با رهن گزافی اجاره داده است.» حرف دل من را می زند.
شنیده بودم ماهی ها خنگ هستند؛ اما فکر نمی کردم در این حد باشد. فروشنده میگوید : «البته آنها ماهی های شری هستند.» خنده ای روی لبم می نشیند شبیه آدم های شارلاتان هستند.
قلبم قلم را به دستش میگیرد و شروع به نوشتن می کند و با صدای بلندی هم مثل بچه های کلاس اولی کلمه هارا تکرار می کند. خوب فکر کن آدم های زیادی هستند که تا چشمشان به خودشان می افتد شمشیر برمی دارند و به جنگ می روند. تعداد آدم هایی که با براندازی خودشان جلوی آینه عیب و ایرادی نمی گیرند و خود واقعی شان را با تمام کم و کاستی ها پذیرفته اند، انگشت شمارند. هرچند که این جنگ از سر اعتماد به نفس کم و همچنین دهن بینی مردم است. وگرنه کنار نیامدن با سر و ریخت خود که برای دیگران مشکلی ایجاد نمی کند. البته گاهی هم کرم درون آدم یک مار سمی میشود و عقده کمبود هایشان را روی سر یک بدبخت از راه رسیده می ترکانند؛ لیکن چه بسیارند کسانی که وقتی بازخورد رفتارهایشان می شویم از کوره در می روند و قشقرقی به راه می اندازند. طلبکار می شوند و ادعا هایی دارند که هر چیزی را پاره می کند. انتظار دارند هر کاری دلشان خواست، حق مسلم خودشان هست که انجام دهند و کسی حق ندارد چیزی به زبان آورد. یا باید با زیباترین و بهترین حالت ممکن و با لبخندی که نشانه تایید حرف متین آنهاست از آنها استقبال کنی.
(چقد خوابش میاد این بچه 🥺🤭)
این ماهی جنگجو که خود درگیری دارد دلم را می برد. انتخاب متفاوتی است. کارتم را می کشم و صاحب یک ماهی جنگجو با پیراهن چین داری که انتهای باله هایش زرشکی است، می شوم. بدنش به شکل بینظیری هفت رنگ به چشم میخورد. فروشنده تنگ شیشه ای مدنظرم را برمی دارد و با ماسه های مشکی و صورتی زننده ای پر می کند. بعد هم یک گیاه کوچک در وسط تنگ شیشه ای می گذارد. با لبخندی گنده برای داشتن خانه جدیدش به او تبریک میگویم و از مغازه خارج می شوم.
اطرافم چندین شیشه بزرگ با ماهی های رنگی که قد یک لوبیا هستند وجود دارد. هر کدام به رنگی هستند و محله ای پر از شادی و رنگ درست کرده اند. فروشنده میگوید: «ماهی خودت بهتر است این رنگی ها زود میمیرند. ماهی خودت مراقبش باشی زیاد عمر می کند.»
به ماهی نگاه می کنم و می گویم : «اگر تا یک هفته نمیرد. اخر هفته دیگر برای خواستگاری از جفت شیرینی برایش پیش شما باز می گردم. تنها افسرده می شود، دلم این را نمیخواهد.»
ای خدا ماهی رو نگاه قراره خیلی زودتر از سن و سالم مادرشوهر بشم. 😆😆
چشم هایم هنوز هم دنبال آن رنگی رنگی هاست. برخی از آنها قد یک لوبیا و برخی هم من را یاد برنج هندی می اندازد همانطور باریک و قد بلند اما برنج های هندی رنگی رنگی؛ این تنگهای شیشه ای سرشار از رنگ، شادی ژرفی را در وجودم پخش می کند. آنها را رد می کنم. ماهی چین دار زرشکی کمک راننده می شود و تا رسیدن به خانه اتوبوس افکار را باهم می رانیم. باید رد شد، گذشت و دید که اتوبوس سرنوشت ما را به کجا می رساند. گاهی وقت ها سرنوشت اتفاق های زیادی را پشت سر هم ردیف می کند و نشان می دهد. گویی قطاری تازه از راه رسیده است می خواهد همه مشکلات را یک جا تخلیه کند و رد کارش برود. گاهی هم قطاری خالی عاید ما می شود که کسی هم برای کمک یا دلخوشی ای پیاده نمی شود نیم نگاهی هم بیندازد. گاهی در بدترین شرایط و گاهی در بهترین و حتی خنثی ترین حالات هم پیش می آید، اینکه نگرش ما به اتفاقات چگونه باشد، در تغییر سرنوشت نقش کلیدی دارد.
آخرین دیدگاهها