سلام دوست قشنگم، من نگین امین پور، یکی از نگین ها در دل سردترین شهر ایران، سقز هستم. (طبق آمار گوگل گفتم) زاده ی آبان ماه زیبا با برگهای رنگارنگ درختان که این رنگهای گرم و شاد قلب من رو هم رنگی رنگی کرده؛ از بچگی مثل اسمم عاشق نگین های مختلف روی همه چی بودم و هنوزم که یک آدم گنده شدم، هر زيورآلات و خنزل پنزلی که می خرم باید با نگین آراسته شده باشه.
بچه که بودم همیشه النگوهای شیشه ای رنگی رنگی داشتم، هربار که می شکست بازم نو شو می خریدم و رنگهای جدیدشو امتحان می کردم. قطعا وقتی می کشست دستم زخمی می شد، اما کوتاه بیا نبودم. صدای تق تق بهم خوردنش خیلی جذاب بود برام، همیشه صداشونو در می آوردم.
توی دستم النگوهای رنگی رنگی و کلی مداد رنگی با یه دفتر که با نقاشی های بچه گونه م حس و حال تازه ای می گرفت. درسته، کهنه نمی شد اون زندگی جدیدی رو با مداد های من و ایده های من شروع میکرد. زندگی ای پر از فراز و نشیب، زندگی ای که هر صفحه ش عکسی به خودش می گرفت. یکیش میشد کوه های بلند و مرتفع با رودهایی که ازشون جدا می شد و کوله بار سفر می بست ومی رفت و دیگ برنمی گشت. یکیش می شد دشت سرسبزی پر از گلهای رنگارنگ و شاد، یا که درختهایی که میوه داده بودند و عجیب آدم هوس می کرد یه میوه بچینه و مزه کنه. خیلی از صفحاتش رو با پروانه ها مزین می کردم. آخه عاشق پروانه ها هستم مخصوصا اگر پروانه لونا باشه، انس عجیبی با این لامصب دارم. حس می کنم یه زمانی یک پروانه لونا بودم، هرچند زندگی همه با زندگی پروانه ها فرقی نداره؛ همه یک روز کرم کوچیکی هستن که زندگی شونو می گذرونن و یک اتفاق باعث میشه یک مرحله از زندگی پیله ای دور خودشون بپیچن و بعد از مدتی درخشان تر و زیباتر از قبل و درحالی که مشکلات به بهترین نحو تراششون داده برگشتن و تمام آنچه که هستن رو به نمایش می زارن.
از اون روزهایی که مداد رو با انگشت هایم لمس کردم، خلق و ابداع باهاش رو دوس داشتم اینکه آدم از زغال های داخل یک تکه چوب که خیلی سختی کشیده تا به دستمون برسه بتونه چیزهایی خلق کنه که طعم ومزه زندگی رو نشون بده خیلی خارق العاده ست.
از همون بچگی قبل از اینکه پام به پله ها و دیوارهای رنگارنگ مدرسه برسه، با کنجکاوی های زیادم، پدرم برام سی دی های آموزشی زبان الفبا خرید. اونقدری ذوق و شوقم زیاد بود که همزمان زبان ملی و زبان مادری مو می خوندم. چه روزهای ملسی بود هنوزم قیافه عمو فردوس و عروسک موفرفریش، شعرهاش، آهنگاش، غر و غمزه های حروف الفبا روی صحنه که شعرهای عمو فردوس به پیشوازشون می رفت و استقبال گرمی می کردن یادمه….
همیشه توی کتابخونه های مدرسه و دانشگاه چرخ می خوردم و کتاب هارو به امانت می گرفتم. دوست داشتم هر چی کتاب هست بخونم و چیزی از قلم نندازم. کتابهای قدیمی بابام توی انباری رو می آوردم و می خوندم. برام فرقی نداشت که چه موضوعی داشته باشه آشنایی با واژه های جدید و بحث های جدید دنیای جدیدی توی ذهنم باز میکرد. واژه ها من رو لا به لای برگه های کتاب به تله می نداختن و من خوشحال از به دام افتادن و چیدن واژه های جدید لای کتاب ها بودم.
واژه ها من رو کشوندن و کشوندن و کشوندن اونقدری جذبشون شدم که هیچوقت نتونستم مدت زیادی بدون کتاب خوندن دووم بیارم. هر وقت که زندگیم بهم میریخت می فهمیدم که یک تلنگر هست، که نشون میده خیلی وقته کتاب هامو تنها گذاشتم. از مسیر اصلی خودم منحرف شدم.
دست سرنوشت من رو به حسابداری برد. حساب و کتاب و اعداد و ارقام هم مثل کلمات بخش دیگه ای از زندگی من شدن.
با قبولی در دانشگاه های دولتی مدتی از زندگیم رو توی شهرهای غریب گذروندم. من رو به نزدیک های طاق بستان برد. من رو برد تا رد انگشت های فرهاد رو از نزدیک روی کوه ببینم، چه قصه ی عشق درازی، چقدر پرآوازه بعد از سالها هنوزم زبانزد است.
من رو برد به کاخ گلستان تا آینه هایی که شاهد عشق شاه به جیران بوده رو ملاقات کنم. عجب دستی داره سرنوشت عشق های روزگار رو گلچین می کنه و بهشون کلی سختی میده بعد آخر سر وقتی که مردن، توی کل دنیا عشقشون رو قابل ستایش می کنه.
شاید می خواست عشق های واقعی رو به من نشون بده تا من هم همون اندازه قدر عشق زندگیمو بهتر بدونم. خدا رو چه دیدی شاید یک روز منم داستان عشقی پر آوازه نوشتم.
من فارغالتحصیل شدم و با کلی سختی و دویدن وارد بازار کار شدم، بالاخره منم با ارزش افزوده و گزارشات و بیمه و سردردهای حسابداری توی کار آشنا شدم و هنوزم دارم انجام میدم.
با اینکه حسابداری اون راه رسیدن به نوشتن و خوندن نبود اما دوسش دارم و براش تلاش می کنم. روزهایی که با قطار، مترو، بی آرتی ، اتوبوس، تاکسی و حتی پیاده سرکار و دانشگاه رفتم؛ همیشه یه هدفون در گوشم داستان های زیبا و شیرین رو در گوشم زمزمه میکرد. یا یک کتاب دوست و یاور من می شد و کل مسیر طولانی و طاقت فرسای رفت و برگشت رو باهام می اومد.
غرق فضولی های پوآرو توی کتاب های آگاتا کریستی میشدم. سوراخ سنبه هارو باهاش میگشتم و قاتل مریض رو پیدا می کردیم. همیشه از قلم جادویی آگاتا شگفت زده می شدم به حدی زیبا و رمزآلود داستان را می پیچاند که نمی توانی پایان را حدس بزنی.
غرق داستان های بامزه و تلخ عزیز نسین که تلخی های جامعه را با زبانی طنزآلود بیان می کند. در جایی خواندم که گفته بود: « روز کاری تنبل ها فرداست.» پس بهتربود زودتر دست می جنباندم و می نوشتم و به اصل خودم باز می گشتم. همان طور که آگاتا جان گفته است : «تعداد بسیار کمی از ما همان چیزی هستیم که به نظر می رسیم.» پس شاید بهتر است شبیه آن چیزی شوم که در درونم است. یک دیوانه که شیفته ی نوشتن و خواندن است. پس به حرف هاروکی موراکامی می رسم که گفته :«تا زمانی که دلیلی برای کارم داشته باشم میتونم هر رنجی را تحمل کنم.»، هر رنجی رو توی این راه به جون میخرم تا به کتابی که تو آینده نوشتم و گذاشتم گوشه ای برای چاپ برسم.
وقتی می نشستم و مقاله و پایان نامه مو می نوشتم. بارقه ای توی وجودم اومد و نشست و گفت چرا بازم ننویسم؟ ، چرا کتاب ننویسم؟ ، چرا داستان ننویسم؟، اصلا چرا تا این حد از نوشتنی که شیفته ش هستم دور شدم؟ !!!!
همون روزهای آخر درس و دانشگاه، من شروع کردم به خوندن و خوندن و خوندن، من راه جدید نوشتن رو پیش گرفتم، راه نویسندگی، راهی که قبلتر ها توی زندگیم نقش پررنگی داشت. وقتی بین کتابهای قدیمی می گشتم دفتری قدیمی که تازه و نو مونده بود و چند داستان قدیمی به تاریخ سال ۸۷ درونشون دیدم. فهمیدم اون دختر بچه این دفتر رو ناتموم کنار گذاشته و باید یک روز به بهترین نحو تمومش کنه.
فهمیدم یک نگین باارزش توی زندگیم هست که همیشه نادیده ش گرفتم ولی اون نگین یک روز صیقل و جلا می خوره و درخشندگیش من رو هم درخشان می کنه.
فهمیدم از روزی که چشم هامو باز کردم تار و پودم با نوشتن و خواندن شکل گرفته. اونقدری زندگیم با خوندن عجین شده که همیشه چند کتاب دم دستم برای خوندن دارم. حتی شده یه اصل زندگیم که تو هفته حداقل سه تا کتاب رو باید بخونم…. ( راستی کتاب هایی که می خونم رو توی سایت می نویسم و همچنین بریده هایی از کتاب های جذاب هم می خوام به اشتراک بذارم.)
من تصمیمم رو گرفتم می خوام اونقدری تلاش کنم که یک روز اون زغال سنگ به الماسی تبدیل بشه، اون زغال سنگ مداد رو یادتونه بالا هم گفتم همون قراره دست منو بگیره و باهم قدم توی راه نوشتن بزاریم. من خیلی چیزا بلد نیستم و قراره اون بهم یاد بده….
من یک ترم اولی هستم که تازه میخواد درس های نویسندگی رو پاس کنه….
من یک حسابدار نویسنده ام که میخواد در بین اعداد و ارقام که بماند بین کلمات هم گم بشه و آخر سر از کاخ سرسبز رویاهاش دربیاره… در ایوان یکی از اتاق های این کاخ بزرگ به آسمان پر از ستاره و ماه چشم نوازش خیره بشه و با دست در دست هم گذاشتن واژه ها زندگی های جدیدی رو تجربه و خلق کنه.